فصلنامه ی ادبی سان در شب یلدا متولد شد، شماره ی اول آن درباره ی شب بود و شماره ی دوم آن به موضوع تغییر پرداخت. در شماره ی سوم به سراغ فراموشی رفته است. علاقه‌ی شدید من به داستان و روایت باعث شد که در هفته ی گذشته پنجشنبه و جمعه‌ی خودم را فقط صرف خواندن سان کنم و برخی از داستان ها و نوشته هایی را که دوست داشتم معرفی کنم. همین تحریریه ناداستان را هم منتشر می‌کند که می توانید نوشته‌ی من درباره‌ی ناداستان را هم بخوانید. البته حتما پیشنهاد می کنم فصلنامه را تهیه کنید و به این نوشته فقط به عنوان یک راهنما نگاه کنید.

به سان فراموشی

فراموشی چیزی که خیلی ها به دنبال آن هستند و به هر دری می زنند که خاطرات گذشته را فراموش کنند، برخی هم آنقدر گذشته را با خود حمل می کنند که فرصت برای زیستن در حال را از خود می گیرند. برای خیلی ها فراموشی ممکن نیست بلکه با نشخوار کردن خاطراتشان آدم های خطرناکی می شوند که منتظر هستند انتقام روزهای سخت گذشته را از دیگران بگیرند، دیگرانی که ممکن است در آن خاطرات خود قربانی باشند.

شاید ما به خاطر ساختار سیاسی و جغرافیایی خاص منطقه ای که در آن زندگی می کنیم بیشتر از اینکه به حال و آینده فکر کنیم، حسرت گذشته را می خوریم. شاید برای همین است که سردبیر ناداستان در ابتدای مجله می نویسد:

فکر کردیم همه‌ی داستان ها را از صداهای امروزی چاپ کنیم، داستان‌هایی علیه فراموشی ، چیزهایی که امروز را برای آینده ثبت می کند. داستان‌های این شماره همه صدای نسل نوی نویسندگان فارسی زبان است.

پس از نوشته ی کوتاه سردبیر که درباره‌ی اوضاع سان است نوبت به احمد رضا احمدی می رسد که از قاب های مختلفی که تماشا کرده است زندگی را روایت می کند. قاب هایی که برای او امید، شادی و برخی وقت ها هم ناراحتی می‌آورده است. برخی قاب ها را اصلا دوست نداشته است مثل این قاب:

در برف مادرم را می بردم بیمارستان. در قاب شیشه‌ای آمبولانس، درختان را می دیدم که با سرعت از ما فاصله می گیرند و ما هر لحظه به مرگ مادرم نزدیک می شویم. این قاب را دوست نداشتم؛ قابی که در سوگواری شکل می گرفت. از قاب شیشه‌ی آمبولانس پله‌های بیمارستان را می دیدم. پر از زخمی بود. همه جوان بودند. روزهای جنگ بود، مادرم به اغما رفته بود و قاب را سیاه سیاه می دیدم.

از کوچینی تا کی کلاب

آلبرت کوچویی در زندگی نگاره‌ی از کوچینی تا کی کلاب از کافه هایی می گوید که سال های جوانی را در آن گذرانده است کافه هایی که در گیر و دار مدرنیستم تهران فراموش شده اند.

آلبرت کوچویی بخشی از روایتش را می توانید در زیر بخوانید:

یکیش کافه رستوران فیاما که کامبیز درم بخش در آن طرح می زد. طرحی با سه رنگ پرچم‌مان؛ سبز بالا بود و در سفید وسط مردی از پا در‌آمده بود و خونی که از سرش می رفت زمین را یکدست سرخ کرده بود‌. تکان دهنده بود. نامش (ایران) بود، ایران ۵۷.

دیگران جلال تهرانی؛ خواندنی ترین داستان سان

خواندنی ترین داستان سان را در این شماره از جلال تهرانی است. روایتش از دیواری که مردم را به نظاره نشسته است و آن ها را تماشا می‌کند. بخشی از روایت جلال تهرانی:

مردم دو دسته‌اند. اهل آرزو. دیگران. اهل آرزو رویا می‌کنند چون ناراضی‌اند، رویا نمی‌کنند چون قهرند. دیگران رویا می‌شوند.

از فراموشی تا بخشش

سید جواد رسولی در تک‌نگاه چنین است روزگار دربار‌ه‌ی تاریخ می‌گوید. از فراموشی تا بخشش. در بخشی از این تک نگاره درباره‌ی دوران دیکتاتوری ژنرال پینوشه شیلی می‌خوانیم :

امروز با وجود بازسازی استادیوم، جایگاه هشت در شمال ورزشگاه دست نخورده باقی گذاشته شده و کسی روی صندلی های چوبی قدیمی و رنگ و رورفته‌اش نمی‌نشیند.
آن بخش محل یادآوری فاجعه است. روی جایگاه با حروف درشت نوشته اند: ( یک ملت بی خاطره یک ملت بی آینده است.)ایگناسیو این جمله را هم جداگانه برایم تایپ کرده،با ایموجی پرچم شیلی و کنارش هم پرچم ایران.
واقعا تحت تاثیر قرار گرفته که در ایران آنقدر داستان شیلی را می‌دانند و دوست دارند. پایان داستان ورزشگاه و کودتا اما این است:دولت پس از دیکتاتوری پینوشه، قانون عفو عمومی را در سال ۱۹۷۸ به تصویب مجلس می‌رساند.شیلی تصمیم می‌گیرد ملت بی آینده‌ای نباشد. در گذشته و یادآوری مدامش باقی نماند. ببخشد اما فراموش نکند.

ترکش

صابر قدیمی در داستان ترکش از انفجاری در یک کارگاه کوچک می‌نویسد و راوی کارگرانی است که آنجا کار می‌کنند.

فریبرز تهدیدهایش را که کرد صاف ایستاد. هنوز آستین‌هایش بالا بود. هنوز جوراب‌هایش از جیب شلوارش آویزان بود. هنوز روی پنجه ی پایش بود. آرام پایش را از روی بازوی زن برداشت. برگشت طرف جانمازش. قامت بست. الله اکبر گفت. نماز خواند.

فراموشی در روایت های کهن ادبیات فارسی

محمد میرزاخانی در جدال با فراموشی از روایت های کهن ادبیات فارسی درباره‌ی فراموشی می‌نویسد:

اولین شگرد داستانی هزار و یک شب که داستان را راه می‌اندازد فراموشی و یادآوری است. فراموشی و یادآوری در هزار و یک شب با داستان اصلی این کتاب، داستان شهریار و برادرش شاه زمان، آغاز می‌شود و در جای جای هزار و یک شب همین شگرد و ترفند قصه‌ها را می‌سازد و پیش می‌برد.

متافراموشی

نیکزاد نورپناه در تک نگاره‌ی متا فراموشی می‌گوید.

فکر کردم فراموشی در ساده ترین تعریفش احتمالا پاک شدن بخشی از تجارب قبلی مان است که به شکل خاطره در ما رسوخ کرده اند. اما از بین رفتن واقعیاتی که هیچ بعید نیست واقعی نبوده باشند چه نام دارد؟ متا فراموشی؟
فراموشی و نسیان شبیه تیشه ای کم کم به سنگ شکل می دهد، تکه های نالازم را می‌تراشد، حذف می‌کند، جسم دیگری از دل سنگ می‌تراشد، واقعیت دیگری برای خودش می‌سازد، چیز بدی هم نیست.

دوچرخه در تهران قدیم

احمد مسجد جامعی سوار بر دوچرخه به تهران قدیم سفر کرده است و روایتی از دوچرخه های مختلف را ارائه کرده است.

محمود دوچرخه ساز که از سال ۱۳۲۸ در محله ی ما خیابان بوذر جمهوری ( بین بازار آهنگرها و سرپولک) دوچرخه سازی داشت بابت سرویس کامل هر دوچرخه ۲۵ ریال مزد می گرفت.
مزد پنچرگیری ۳ ریال بود که قاسم نطنزی شاگردش انجام می داد. اجاره ی دوچرخه ساعتی ۵ ریال بود، هر چند مثلا مرتضی قهوه چی که از لات های محل بود نوچه هایش را می فرستاد دوچرخه را می بردند و کارشان که تمام می شد برمی گرداندند، بی آنکه پولی بدهد.

نفس آهو

سحر سخایی که روایتش از ۴۰ سال موسیقی ایران را در رادیو دسته نوشته‌ شنیده‌اید. در تک نگاره‌ی نفس آهو از آشنایی با شجریان می گوید.از صداهایی که دیگر شنیده نمی شوند، از اولین باری که آواز مرغ سحر را شنیده بود.

تصویر محمد رضا شجریان در منزل شخصی‌اش که در شماره‌ی سوم سان با موضوع فراموشی و در نوشته ی سحر سخایی به چاپ رسیده است.

دلم می خواست همین الان با بابا دو تایی می نشستیم و من بهش نگاه می کردم و می گفتم پدر کی فکرش را می کرد که شجریان هم غایب شود، که ده سال نتواند بخواند، که غیاب در آغوشش بگیرد و در آن غیاب دست های نامریی بیماری هم بغلش کند و من و تو بمانیم و یادش.این چه جور دنیایی است که ما داریم پدر؟

محسن نامجو و مادر

محسن نامجو که وسط کنسرتش خبر مرگ مادر را به او می دهند و بی اختیار آواز ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها  را می خواند. به جز سوز خواندنش آنجا که قبل از خواندن می‌گوید:آدم فراموش کردن را خوب بلد است. در این نوشته از مادرش می‌گوید از تاثیر مادر بر زندگی‌اش.

ترجیح می داد در رشته ای دیگر تحصیل کنم. شغل ثابت و حقوق ثابت داشته باشم و از آن مهم تر به قول خودش با خدا و با ایمان باشم.

پس از نوشته‌ی محسن نامجو نوبت داستان گس که آن را هامون حجار نوشته است.

هیچ کدام از این ها را نگفت. به جایش سرفه کرد. بعد با تردید جوری که هنوز دو به شک باشد بگوید یا نگوید ، گفت: ( قراره زمستون امسال ازدواج کنم.) یک آن طعم گسی دهانم را پر کرد. بادی تندی خودش را کوباند به در شیشه ای و تمام تنم یکهو لرزید. گفت : فقط می خواستم بدونی هیچ وقت فراموشت نمی کنم.

فردوسی‌خوانی

امیر خادم در درباره داستان ۲ درباره ی پادکست فردوسی خوانی صحبت می کند و اینکه این پادکست چگونه شکل گرفته است.

شاهنامه‌ی فردوسی موجودی عجیب است نه فقط چون مثل جنگل بسیاری از ظرفیش در بادی امر زمختی می‌کنند و حجمش بر دل خواننده هول می اندازد، بلکه مزید بر دشواری‌های فهم، این اثر طی قرن‌ها تبدیل‌شده به آیینه‌ی جادو که هر کس آن چه را خودش بخواهد در آن می‌بیند.

نمایشنامه و پایان این شماره

فصل سالگرد نمایشنامه ای است که جئی لین بیدر نوشته که با ترجمه ی بهار کاتوزی آن را می‌خوانیم، این نمایشنامه آخرین مطلب این شماره است که بخشی از نمایشنامه را در زیر آورده‌ام:

شخصیت ها: مت و زویی زوج جوانی که به تازگی ازدواج کرده اند.

مت: با مامانم حرف زدم، گفت مسیر طوفان عوض شده

زویی : آره اپ من هم داره همین رو میگه

مت :کی
زویی: اپ طوفان ، ریختم تو گوشی م‌
مت فکر می کردم باز مجبوریم تا صبح پنجره ها را چسب بزنیم، یادته سومین سالگردمون رو ؟
زویی چطوری می تونم فراموش کنم؟ سه روز برق نداشتیم.

حرف آخر

این ها بخشی از نوشته ها و داستان هایی بود که خودم در این شماره دوستش داشتم. در روزگاری که ساز دنیا ناکوک است، خواندن داستان می تواند حال آدم را خیلی بهتر کند. خواندن این شماره کمک می‌کند بیشتر به فراموشی فکر کنیم، آیا فراموشی خوب است یا بد؟ اگر بد است چرا خیلی برای فراموش کردن همه کار می کنند؟ چه چیزهایی را باید فراموش کرد و چه چیزهایی را مثل خاطره ی استادیوم ملی شیلی نباید فراموش کرد؟

برچسب گذاری شده در:

,