آلبر کامو را باید از تاثیرگذارترین نویسندگان ادبیات معاصر دانست. بیگانه، طاعون و کالیگولا از بهترین نوشته های او هستند. در هفته گذشته فرصتی پیدا کردم تا بیگانه را بخوانم. یکبار قبل تر بیگانه را خوانده بودم اما مطالعه مباحث داستان نویسی باعث شد که بیگانه را دوباره بخوانم با دیدی تازه تر.
داستان بیگانه داستان انسان معاصر است. کامو منتقد وضع موجود و همرنگی با جماعت است. او این ایده را در داستان مورسو به تصویر می کشد. بارها در کتاب از ترامواهایی صحبت می شود که مردم را از این طرف به آن طرف می برد. در دادگاه هم هیئت منصفه را مانند سوارشدگان بر یک تراموا می داند. چه تشبیه آشنایی. وقتی به جامعه نگاه می کنیم قطار را پیش چشمان خودمان می بینیم. همه ما سوار قطار هستیم. بعضی از ما خوشبخت تر هستند که از خودشان می پرسند آیا قطاری که سوار آن شده ام مال من است یا نه ؟ رویای جمعی یا به قول محمدرضا آرزوهای آموخته شده چنان همه ما را به یک خواب فرو برده است که اگر کسی هم بیدار شود، جامعه او را به چوبه دار می سپارد. اساسا شک کردن در بنیان ها و باورهایی که همه مردم جامعه دارند، مانند این است که یک اسلحه پر را کنار شقیقه تان بگیرید.
بیگانه بهترین اسمی بوده که کامو برای رمان انتخاب کرده است. وقتی در میان جمع می خواهی خلاف رفتار و گفتارشان حرف بزنی، بیگانه شناخته می شوی. آن ها تو را نمی شناسند. تو عیجب می شوی و مردم نسبت به تو بدبین هستند. همه این ها چیزهایی است مورسور از زبان خودش به زیبایی در طول کتاب روایت می کند.
کامو که پیش از بیگانه اسطوره سیزیف را نوشته بود، رنج سیزیف را طوری دیگر در کتاب بیگانه نشان می دهد. این بار مورسو جای سیزیف نشسته است و تمام بار زندگی را به دوش می کشد. در ادامه چند جمله ای از مقدمه کتاب به قلم کامو و جملاتی از بیگانه که بیشتر ذهنم را به خود مشغول کرد را می نویسم.
جملاتی از مقدمه کتاب بیگانه آلبر کامو
دیرگاهی پیش بیگانه را در جملهای خلاصه کردم که تصدیق می کنم بسیار شگفت انگیز و خارق اجماع است:” در جامعه ما هر آدمی که که در سر خاکسپاری مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر می آورد که محکوم به مرگ شود.”
مردام از آن گفته جز این نبود که قهرمان کتاب محکوم می شود زیرا در بازی همگانی شرکت نمی کند.
دروغ گفتن نه تنها آن است چیزی را که راست نیست بگوییم. بلکه همچنین، و به ویژه آن است که چیزی را راست تر از آنچه هست بگوییم و در مورد دل انسان، بیشتر از آنچه احساس می کنیم بگوییم.
این پاراگراف انتهایی کتاب را به شدت دوست داشتم:
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:” نه، فرزندم. با شما هستم. اما نمی توانید این را دریابید چون دلتان کور است. من برایتان دعا خواهم کرد.”
آن وقت نمی دانم چرا چیزی در درونم ترکید. زدم زیر نعره و بهش فحش دادم و گفتم دعا نکنید. گریبان قبایش را گرفته بودم. تمام ته دلم را با فورانی آمیخته از شادی و خشم به رویش می ریختم. خیلی مطمئن به نظر می نمود، نه؟ با این همه، هیچ کدام از اطمینان ها و یقین هایش به تار موی زنی نمی ارزید.
او حتی مطمئن نبود که زنده است چون مثل یک مرده زندگی می کرد. باشد، من دست خالی می نمودم. اما از خودم مطئمن بودم، مطمئن از همه چیز، مطمئن تر از آنچه او بود، مطمئن از زندگیم و از این مرگی که فرا می رسید. بله، تنها همین را داشتم. ولی دست کم این حقیقت را به همان اندازه ای در اختیار داشتم که آن مرا در اختیار داشت. من برحق بودم،هنوز بر حق بودم، همیشه بر حق بودم. من به چنین طرزی زندگی کرده بودم و می توانسته ام به چنان طرز دیگری زندگی کنم. این کار را کرده بودم و آن کار را نکرده بودم.
پیشنهاد می کنم اگر کتاب را خوانده اید ( یا می خواهید بخوانید) این یادداشت کاوه فولادی نسب را هم بخوانید: