نام کتاب: میعاد در سپیده دم | Promesse de l’aube = promise at down: a memoir
نویسنده: رومن گاری
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر و سال چاپ: کتابسرای تندیس | تابستان ۱۴۰۲
مادر از آن واژه ها و مفاهیمی در ادبیات است که همه میتوانند با آن هم ذات پنداری کنند. کتاب بیگانه کامو با جمله «امروز مامان مُرد» شروع میشود. شروعی که یک هم ذات پنداری را در خواننده پدید می آورد و تو را با ماجرا مردی که مادرش را از دست داده همراه میکند.
به نظرم مادر یکی از عمیق ترین واژه ها برای هر آدمی است؛ واژه ای که حافظه را به مرور وا می دارد و میتوانی مدت ها با خاطرات دلخوش شوی.
در میان نویسندگان هم کم نیستند کسانی که رابطه ای خاص با مادر داشته اند. یکی از درخشان ترین ها برای من شاهرخ مسکوب بود که در کتاب سوگ مادر، نحوه مواجهه خود با مرگ مادرش را بیان میکند، کتابی که میتواند اشک را از صورتتان جاری کند.
تاکنون این افتخار را کم تر داشته ام که از نویسنده بزرگ فرانسه یعنی رومن گاری بخوانم. کتاب میعاد در سپیده دم اولین ملاقات یک خواننده علاقه مند به ادبیات با یک غول ادبیات فرانسه بود.
کتابی که در ظاهر سرگذشت نویسنده را بیان میکند اما در تار و پودش عشق مادر و فرزندی را روایت می کند. پس از خواندن این کتاب میتوانم بنویسم که اگر عشق مادر رومن گاری نبود، احتمالاً هیچ کدام از شاهکارهای این نویسنده خلق نمی شد.
کتاب به شیوه یک جستار شخصی به لایه های عمیق خاطرات دور و نزدیک رومن گاری می رود. از روزگار سختی که نویسنده با مادر شروع کرده و اینکه مادرش همیشه او را در مقام یک نویسنده و شخصی بزرگ می دیده و به اذعان خود رومن گاری تمام تلاشش در طول زندگی این بوده که این رویا را به واقعیت تبدیل کند.
محمدرضا شعبانعلی در فایل صوتی راهنمای خرید کتاب و کتابخوانی استعاره جالبی درباره کتابخوانی به کار برد. استعاره ای که من در حین خواندن کتاب میعاد در سپیده دم مدام مرور می کردم.
نویسنده یک کتاب مثل یک همسفر است که با او همراه می شوید تا روایتش را از زندگی و جهان ببینید و بشنوید. بی اغراق میتوانم بنویسم که با خواندن کتاب میعاد در سپیده دم من هم مثل رومن گاری در جنگ جهانی دوم حضور داشتم، به فرانسه سفر کردم، در هتل کار کردم و برای پُرکردن اوقات تلخ جنگ روی به نوشتن آوردم.
به نظرم نوشتن از کتاب میعاد در سپیده دم قطعاً احساسی با مادر دارد. میتوانم حس کنم که رومن گاری هنگام نوشتن این کتاب چقدر به مادر فکر می کرده و در آستانه ۸۰ سالگی هنوز هم جای خالی او را در زندگیش احساس می کرده.
رومن گاری همه چیز خود را مدیون عشق مادری می داند که سختی کشید تا پسرش معلم سرخانه داشته باشد و ادبیات و زبان بخواند. همیشه او را تشویق به نوشتن می کرد و حتی اولین داستان های بلند و کوتاهش را به بهانه های مختلف برای مردم می خواند. او از کودکی رومن گاری را نویسنده ای می دانست که هنوز متولد نشده بود.
رومن گاری در طول جنگ چند بار به سختی زخمی شده و هر بار این عشق مادر و ماموریت ناتمام تبدیل شدن به یک انسان بزرگ که رویای مادر بوده، او را سرپا نگه داشته است.
راستش اگر بخواهم چند صفحه آخر کتاب را نقل کنم، احتمالاً شما ترغیب نخواهید شد که کل کتاب را بخوانید و به نظرم این ظلم بزرگی است. پیشنهاد می کنم حتماً کتاب میعاد در سپیده دم را بردارید و چند روز یا چند ماهی با رومن گاری همسفر شوید. سفر پسری که در پایان رویای مادرش را محقق می کند و حالا در سوگ مادر است.
درباره نویسنده؛ رومن به خاطر مادرش نویسنده شد
رومن گاری در ابتدای جنگ جهانی اول متولد شد و در سال ۱۹۸۰ خودکشی کرد. او متولد لیتوانی و یهودی است و سال های کودکی را پس از ترک خانه توسط پدر با مادر روزگار سختی را می گذراند. او در رشته حقوق تحصیل کرده و در جنگ جهانی دوم خلبان نیروی هوایی فرانسه شده و به خاطر خدماتش به فرانسه مدال های زیادی را دریافت کرده است.
فرانسه سرزمین رویایی مادر بوده و عشق به فرانسه را می توان در جای جای کتاب دید. حتی موقع شکست های ابتدایی فرانسه در جنگ جهانی، رومن نمی توانسته این شکست ها را بپذیرد چون فرانسه ایده آل او شکست ناپذیر بوده.
رومن گاری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ پس از مرگ همسرش خود کشی میکند و در نامه خودکشی اش می نویسد: «واقعاً به من خوش گذشت! متشکرم و خداحافظ.»
ترجمه درخشان و عالی
ترجمه کتاب رومن گاری به نظرم درخشان است. من مدام در حین خواندن زیر کلمات و عباراتی که به نظرم بدیع و جالب بودند خط کشیدم. اول برای افزایش ظرفیت واژگان خودم و دوم برای آشنایی بیشتر با ادبیات رومن گاری که بتوانم بعد از این کتاب سایر کتابهایش را هم بخوانم.
یک نکته حاشیه ای برای خواندن کتاب های بزرگ
سعی کرده ام برای یادگیری کریستالی هنگام آشنایی با یک نویسنده یا یک مفهوم حتماً در گوگل جستجو کنم. اولین جستجو درباره رومن گاری من را به یک فیلم کوتاه از مستندی که درباره او ساخته شده رساند. رومن گاری در این بخش از نحوه مواجهه با آثار بزرگ ادبی مثل در جستجوی زمان از دست رفته یا کمدی الهی دانته می گوید. نکته ای که به نظرم برای ما که به خواندن کتاب های حجیم و پرمغز عادت نداریم برجسته و راهگشاست.
رومن گاری معتقد است که این کتاب ها را نباید مثل کتاب های عادی خواند، بلکه ابتدا باید مثل یک کتاب آخر شب به آن نگاه کرد. یعنی هر چند وقت یک بار یک یا چند صفحه از کتاب را بخوانیم و بی خیالش شویم. به تدریج با این نوک زدن ها به کتاب ذهن ما برای خواندن کتاب آماده می شود و حالا میتوانیم از ابتدا تا انتهای کتاب را بخوانیم.
جملاتی از کتاب میعاد در سپیده را با هم بخوانیم
«پس از مدت ها سرگردانی بینِ نقاشی، بازیگری، خوانندگی و رقاصی و بعد از تحملِ شکست های کمرشکنِ فراوان، سرانجام به ادبیات رو آوردیم که در این دنیا پیوسته آخرین پناهگاهِ کسانی است که نمیدانند سرِ پُرشورِ خود را کجا به زمین بگذارند.»
«روی خاک نشسته و بطری را بین پاهایم گرفته بودم. به همین حال مادرم را غرقِ جواهر کردم، پاکاردِ زردی به او هدیه دادم که رانندهای یونیفورم پوش آن را میراند و قصرِ مرمرینی برایش ساختم که افرادِ مرفه ویلنا به آن احضار میشدند و در برابرش زانو میزدند. اما همیشه چیزی کم بود. بینِ این خرد و ریزها و نیازِ خارقالعادهای که ناگهان در وجودم جان گرفته بود، فاصلهای ناپیمودنی وجود داشت. اشتیاقی غریب و مغشوش اما نافذ، مستبدانه اما غیرِ قابلِ بیان، یکپارچه اما مبهم و آمرانه که در من میجوشید، آرزویی بود بیچهره، بیشکل و محتوا و بیپاسخ.
این نخستین باری بود که آن عطشِ سیریناپذیر و بیانتها نسبت به تملک و کمالِ بیخدشه در روحم چنگ میانداخت. همان شوقی که فجیعترین جنایاتِ بشر و همچنین بزرگترین موزهها، زیباترین اشعار و خونریزترین امپراتوریها از آن تغذیه میکنند – اشتیاقی که شاید منشاء آن همچون خاطرهای ازلی در ژنِ ما وجود دارد، نوعی اشتیاقِ زیستشناسانهی «عالمِ صغیرِ» فانی برای جاودانی شدن، اشتیاقِ وصل نسبت به جریانِ بیپایان و فناناپذیرِ زمان و حیات که در هنگامِ تولد از آن جدا ماندهایم.»
«احساس میکردم که باید شتاب کنم و با سرعتِ بسیار شاهکارِ فناناپذیری بیافرینم که مرا برای همیشه به صورتِ تولستوی جوانی درآورد و این نیرو را به من ببخشد تا تاجِ افتخار را به عنوانِ قهرمانِ جهان، به پاداشِ رنجها و جانفشانیهای مادرم، به پایش نثار کنم و به این ترتیب نه فقط به زندگیِ توام با عشق و فداکاریاش، بلکه به زندگی به طورِ کلی، مفهوم و معنایی ببخشم و منطق و خلوصِ نهایی را در آن بنمایانم.»
«یکبار خجولانه پیشنهاد کردم که بهتر است از ادامهی تحصیل دست بکشم و کاری پیدا کنم تا زندگیمان را تامین کند. او لب از لب برنداشت، تنها نگاهی ملامتبار به من انداخت و اشکهایش سرازیر شد. دیگر هرگز آن موضوع را از سر نگرفتم.
هیچوقت به جز گِله از پلکانِ مارپیچِ هتل یک کلمه شکایت از زبانش نشنیدم. پلکان از رستوران به آشپزخانه متصل میشد و او ناگزیر بود روزی بیست بار از آن بالا و پایین برود.»
«هنوز هم معتقد بودم که در ادبیات، مانندِ زندگی، میتوان دنیا را مطابقِ آرزوهای انسان تغییر داد و به آن چه هدفِ غایی آن است، یعنی به شاهکار، بازش گرداند. به زیبایی و بنابراین به عدالت باور داشتم. استعدادِ مادرم و خیال پرستیاش هنوز هم مرا به پیش میراند تا به کمالی معجزهآسا، چه در هنر و چه در زندگی، دست یابم.»
«همچنین برای تسکینِ اعصابِ خود دست به بازی درآوردن میزدیم که بارها نتایجِ مصیبتبار داشت. عملیاتِ دیوانهوار آکروباتیک با هواپیماهای کهنه و زهوار در رفته و استقبالِ عمدیِ خطر برای بسیاری از خلبانانِ ورزیده مرگ به ارمغان آورد. در یکی از این موارد هواپیمای ما که به طرفِ یک گلهی فیل شیرجه رفته بود با یکی از آنها برخورد و درهم شکست و هم خلبان و هم فیل کشته شدند.
از لاشهی هواپیمای لوسیول، بنا به عادت و مثلِ همیشه بدونِ کمترین خراشی بیرون آمدم، اما سرپرستِ بلژیکی که با قنداق تفنگش به پیشوازم آمده بود، با عصبانیت این جمله را ادار کرد:«هیچکس حق ندارد با زندگی چنین رفتاری در پیش بگیرد!»
«گاهی اوقات سر بر میدارم و از روی همدردی به برادرم، اقیانوس، مینگرم: ظاهراً بیکرانه مینماید، اما میدانم که او هم در همه جا با مرزهایش روبهرو است و همهی خشم و خروشاش نیز از همین روست.»
«خدمات بزرگی به انسانیت کردهام. مثلاً یکبار وقتی که در لوسآنجلس سرکنسولِ فرانسه بودم – شغلی که آشکارا الزاماتِ خاصی همراه دارد – یک روز صبح مرغِ شهدخواری را توی اتاقِ نشمینِ خود دیدم. حیوانک میدانست که آن جا خانهی من است و با اطمینان آمده بود، اما وزشِ بادی در را بست و پرنده تمامِ شب را بینِ چهار دیواریِ اتاق محبوس شد. پرندهی کوچک که قادر به درکِ موقعیت نبود روی مخدهای نشست. تمامِ شهامتاش از دست رفته بود و دیگر برای پرواز تلاشی نمیکرد. آنگاه با غمانگیزترین صدایی که تاکنون شنیدهام گریه کرد، زیرا آدم هرگز صدای خوا را نمیشوند. پنجره را گشودم و پرنده به بیرون پرواز کرد. هرگز به آن اندازه خوشحال نشدم و دانستم که بیهوده زنده نیستم.
یک بارِ دیگر در آفریقا درست سرِ بزنگاه رسیدم تا لگدی به دهانِ یک شکارچی بزنم که غزالی را در حینِ شیردادنِ برهاش در وسطِ جاده نشانه گرفته بود.»