در کتاب کلیسای جامع که مجموعه چند داستان کوتاه از ریموند کارور است، نویسنده ۲ جستار کوتاه درباره شور و نوشتن درج کرده؛ نوشتههایی عمیق، ساده و تاملبرانگیز.
بخشهایی از جستار شور
«در واسط دهه ۱۹۶۰ در رختشویخانۀ شلوغی در آیواسیتی سعی میکردم پنج شش بارِ لباس را بشویم، بیشتر لباسهای بچهها بود، ولی البته لباسهای خود ما هم بود، لباسهای خودم و زنم. آن روز شنبه بعدازظهر زنم در باشگاه ورزشی دانشگاه پیشخدمت بود. کارهای خانه و نگهداری بچهها در آن روز به عهدۀ من بود.
آن روز بعدازظهر آنها پیش بچههای دیگری بودند، احتمالاً به جشن تولدی چیزی دعوت داشتند. اما درست همان وقت دست من به لباسهای چرک بند بود. کمی قبلش با یکی از آن پیرزنهای سلیطه سر تعداد ماشینهایی که در اشغال لباسها ما بود دعوایم شده بود. حالا منتظر بودم تا دور بعدی دعوا با او یا یکی دیگر از قماش او سر برسد.
با اضطراب تمام مراقب خشککنهایی بودم که در رختشویخانۀ شلوغ مشغول کار بودند. نقشه کشیده بودم که هر وقت یکی از خشککنها خاموش شد با چرخ خریدم که پر از زخت نمدار بود به طرفش بدوم.
متوجهید که، سی دقیقه یا این حدود با سبد پر از رخت توی رختشویخانه معطل بودم و منتظر فرصت. تا آن لحظه یکی دوتا خشککن از دستم در رفته بود – کسی دیگر قبل از من به آنها رسیده بود. دیگر داشتم دیوانه میشدم. گفتم که درست یادم نیست بچهها آن روز بعدازظهر کجا بودند. شاید میبایست میرفتم جایی دنبالشان و داشت دیر میشد، و همین به آشفتگیم دامن میزد.
میدانستم که حتی اگر بتوانم لباسها را به خشککن برسانم، باز یک ساعت دیگر، شاید هم بیشتر میبایست صبر کنم تا خشک شوند و بریزمشان توی کیسه و بروم خانه، به آپارتمانمان در خوابگاه دانشجویان متاهل. بالاخره یکی از خشککنها از کار ایستاد. و وقتی ایستاد، من خودم را به آن رسانده بودم.
لباسهای تو ماشین دیگر نمیچرخیدند و آرام گرفته بودند. قصد داشتم تا سی ثانیهۀ دیگر یا این حدود، اگر کسی نیامد آنها را ببرد، درشان بیاورم و لباسهای خودم را توی ماشین بریزم. قانون رختشویخانه همین بود. اما درست همان وقت زنی به سراغ خشککن آمد و درش را باز کرد. آنجا منتظر ایستادم. زن دستش را توی ماشین برد و چند تکه از لباسها را مشت کرد. اما به این نتیجه رسید که هنوز خوب خشک نشدهاند. در را بست و دو سکۀ دیگر توی ماشین انداخت.
من گیج و مات با چرخ خریدم از کنار ماشین به سر جایم برگشتم و باز منتظر شدم. اما یادم هست که در آن لحظه، در ضمن احساس ناکامی و درماندگی که نزدیک بود به گریهام بیندازد، فکر کردم که هر چه – واقعاً میگویم هر چه – تا به حال بر این خاک برایم اتفاق افتاده نمیتواند به این واقعیت که من دو بچه دارم ذرهای شبیه باشد یا احتمالاً همین اهمیت را داشته باشد یا این قدر تاثیر داشته باشد. و همیشه هم این بچهها مال من خواهند بود و همیشه خودم را در وضعیت مسئولیتی تمام نشده و گیجی دایم خواهم دید.»
از جستار نوشتن
«دوستانی دارم که به من گفتهاند مجبور بودهاند به عجله کتابی را تمام کنند چون پولش را لازم داشتند، ویراستار یا زنشان بهشان آویزان شده یا داشته ترکشان میکرده- خلاصه عذری برای نوشتهای که چندان خوب نبوده است. «اگر وقتش را داشتم، بهتر از آب درمیآمد.» وقتی یکی از دوستان رماننویسم این را گفت، از تعجب زبانم بند آمده بود.
هنوز هم اگر فکرش را بکنم، که نمیکنم، حیرت میکنم. البته به من ربطی ندارد. اما اگر نتوان نوشته را به همان خوبی که در توانمان هست بر کاغذ آورد، پس دیگر چرا این کار را بکنیم؟ در نهایت، رضایت از اینکه تمام تلاشمان را کردهایم، و مدرک دال بر زحماتمان تنها چیزی است که با خود به گور میبریم. دلم میخواست به دوستم بگویم، محض رضای خدا برو یک کار دیگر بکن. حتماً راههای سادهتر و شاید شرافتمندانهتری برای تلاش و تامین معاش هست. یا اینکه این کار را فقط تا نهایت حد توان و استعدادهایت انجام بده و توجیه نکن و بهانه نیاور. گله نکن، توضیح هم نده.»