احتمالاً اگر از من یا شما بخواهند درباره پدر و مادرمان چند خطی بنویسیم به دو گروه تقسیم میشویم. گروهی که یکسره دست به ستایش والدین میزند. این گروه میتواند از سختهای والدینشان در ساختن زندگی، بزرگکردن فرزندان، خاطرات شیرین از پدر و مادر صحبت کنند و جان کلامشان این باشد که باید به والدین احترام گذاشت و قدردانشان باشیم.
گروهی دیگر، شاید کمی نقادانه به قضیه نگاه کنند. از حسرتها و مشکلاتی بگویند که آن را نتیجه تربیت زیر نظر والدینشان میدانند. خاطرم هست که چند وقت پیش در جلسهای غیرکاری-کاری (اسم شناسنامهایش تیمبیلدینگ است) بودم که یکی از حضار در ابتدای صحبت و معرفی خودش اشاره کرد که نمیتواند تا انتهای جلسه همراه بماند. کسی سوالی نداشت که چه جلسه مهم دیگری در پیش است یا تیمبیلدینگکننده چه کاری دارد. خود فرد شروع کرد درباره زندگی شخصیش صحبت کردن و اینکه مادری وسواسی داشته و این وسواس روی زندگیش اثر گذاشته و حالا برای زدودن آثار آن تربیت، باید برای تراپی هزینه کند.
ممکن است گروه سومی هم باشند که دست به بندبازی بزنند. کسانی که نه این ور قضیه را بگیرند و نه آور قضیه را. کمی از ضرورت “وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً” بگویند و بعد کلامشان برود سراغ شکاف نسلها. با چند خاطره و چند نظریه سعی کنند توضیح بدهند که نسلها نیاز به گفتگو دارند و مشکل ما این است که گفتگو میان جامعهی ما کمرنگ شده و به شدت اهل مونولوگ شدهایم. احتمالاً متن با چند توصیه اخلاقی و امید به اینکه روزی در این جامعه گفتوگو شکل خواهد گرفت به پایان میرسد تا زمانی که دوباره نویسنده دست به قلم ببرد و همین فرمول نیاز به گفتگو به عنوان راهکار جادویی را برای تمام مسائل مطرح کند.
اما کمتر کسی از میان ما حاضر است قلم به دست بگیرد و به خاطرات دور گذشته برود و رابطهی چندوجهی، پیچیده و غریب خودش را با پدر و مادرش واکاوی کند. کاری ریچارد فورد انجام داده و ما در متنی درخشان، مثل یک تماشاگر تئاتر به تماشای زندگی «پارکر» و «اِدنا» مینشینیم. به روزهایی سفر میکنیم که ریچارد هنوز به دنیا نیامده و زن و مرد از زندگی خودشان در جادهها راضی هستند. تا روزهایی که ریچارد به دنیا میآید و برای اولین بار در زندگی به این فکر میافتند که باید سرپناهی داشته باشند و دوران خوش گذشته به پایان رسیده است. در نهایت روزهای بیماری قلبی پدر و مرگ. و در بخش دوم به سراغ تنهایی مادر میرویم و رابطهی ریچارد با مادرش را میبینیم و در نهایت هم تنهایی و کلماتی که ریچاد فورد به عنوان جمعبندی نوشته است.
میان آنها اما فراتر از یک روایت شخصی زندگی است. همانطور که اسم «میان آنها» داد میزند که من میانشان قرار گرفتم و همه چیز تغییر کرد، از واکاوی رابطهی عمیق پدر و مادر و رابطهی ریچارد با هر دویشان حرف میزند.
به نظرم ریچارد فورد در میان آن ها یکی از متناقض ترین وضعیت های زندگی را تعریف می کند. کشمش دائمی بین دوست داشتن پدر و مادر و اینکه چرا احساس میکرده، میان آنها قرار گرفته و شاید بدون او، پارکر و ادنا خوشبختتر بودند.
فورد درباره علل نوشتن این کتاب هم این گونه می نویسد:
«به هر حال والدینم از کلمه که ساخته نشده بودند. آنها ابزارهای ادبی نبودند تا برای ساختن چیزی بزرگتر ازشان استفاده کنم. مفهوم ماندگارشدن در مورد آنها و با توجه به حسی که نسبت به خودشان داشتند، مفهومی غریب به نظر میرسد. اگر والدین مرا میشناختید، مطمئنم که من و شما ممکن بود به ارزیابیهای متفاوتی ازشان برسیم. اما امیدم این است که با این نوشته بشود آنها را، به آن شکلی که من تعریف میکنم، شناخت. آخرِ کار، بزرگترین آرزویم این است که توجهم به آنها چیزهایی را در ذهن خواننده روشن کند که والدینم بخشی از آن باشند.» (صفحه ۱۳۱)
در ادامه بخشهایی از کتاب را باهم میخوانیم:
«زندگینگارهنویس هرگز فقط گویندهی داستانهای دیگران نیست بلکه خودش هم یکی از شخصیتهای آن داستانهاست. برای همین، نوشتن دربارهی پدر و مادرم سالها بعد از نبودنشان به طرز اجتنابناپذیری جاهای خالی، شکستها، سستیها، کمبودها و غیابهایی در من را هم فاش میکند، نارساییهایی که شاید روایتم تلاش کرده آنها را اصلاح کند یا جلوی سربازکردنشان را بگیرد، اما شاید هم فقط دوباره بازشان کرده و رهایشان گذاشته؛ غیابهایی که هیچ مقداری از زندگی یا روایت صادقانه نمیتواند کاملاً پر یا پنهانشان کند. این را میپذیرم. هرچند وقتی برمیگردم تا به زندگی نگاه کنم، زندگی خودم یا دیگران، در میان یورش همه چیزهایی که اتفاق افتاده و هنوز دارد اتفاق میافتد، هر بار از این که چقدر از من رفته و دور شده جا میخورم. غیاب انگار همه چیز را احاطه و در آن رخنه میکند. هرچند در عین دانستنش، نمیتوانم اجازه بدهم تبدیل به یک فقدان شود یا حتی واقعیتی باشد که افسوسش را بخورم، چون زندگی همین است دیگر؛ این هم یکی دیگر از آن حقیقتهای دیرپایی است که باید یادمان بماند.» (صفحه ۱۳۴)
«باید اضافه کنم آنها آدم هایی نبودند که برای گرفتن هیچ تصمیمی زیادی فکر کنند. چون چندان صاحب نظر نبودند، نظر دادن دربارهی چیزهای مختلف برایشان معنی زیادی نداشت. اینکه روی زمین جایی برای زندگی داشته باشند بیشتر از آنکه برایشان مسئلهای معنوی باشد، مسئلهای عملی و کاربردی بود. خانوادهی پدرم مهاجر بودند، او برای گذران زندگی اش سفر میکرد، خانوادهی مادرم کولیهای پشت کوهی بودند. هنوز آپارتمانشان را در خیابان سنتر داشتند اما به ندرت آنجا میخوابیدند. تجربهی زیادی از خانه به معنیِ محل سکونت نداشتند. اینکه بچهشان را -مرا- کجا به دنیا بیاورند احتمالاً برایشان مسئلهی مهمی نبود. (صفحه ۳۲)
«در این بزمهای جمعی، پدرم دوباره داماد خانواده بود و در عین حال یک پدر. مردی پیتر. هرچند حالا شده بود نفر پنجم، چون من هم آنجا بودم و مرکز توجهها. بنی مردی پر سروصدا، چاق، عیاش، پرخاش جو، حواس جمع و باجربزه بود که همه دوستش داشتند و همهجا را بههم میریخت. یکی از آن آدمهای نه چندان مهم و یک جورهایی مضحک که مردم میشناختند و اسمش معمولاً در روزنامههای لیتل راک میآمد. از آن طرف پدرم، مردی قدبلند و چهارشانه و کمی خجالتی، دست کم گرفته شده ولی راضی، باادب و متانت ویژهی آدمهای ریزجثهتر از خودش؛ هنوز هم پسری روستایی بود که توانسته پیشرفت کند اما دیگر قرار نیست خیلی جلوتر از این برود. او کنار میکشید و صحنه را به پدربزرگم، که من شیفتهاش بودم، میسپرد. در این محفل پدرم هم یک تماشاچی بود و به نظر ناراحت نمیرسید.» (صفحه ۴۷)
«در نهایت پدرم، برای آخرین بار از مادرم دور شده بود. درست یا غلط، در باور مادرم آن ها دیگر تا ابد کنار هم نبودند. این غم انگیزترین چیزی نیست که از جهان میدانم، اما یکی از غم انگیزترینهاست. از روی احترام برای هر دویشان و از روی عشق، به قبرهایشان سر نمیزنم، چون آنها زندگی را، در روشنترین حالتش، باهم تجربه کردند و من ترجیح میدهم فکر کنم پیش هماند.» (صفحه ۷۵)
«زندگی مادر و پسری ما در طول این زمان بیشتر به این شکل میگذشت که من خبر زندگی او را داشته باشم و او خبر زندگی مرا؛ سرزدنهایمان به یکدیگر هم بود. بعد از دانشگاه، ما همان طور دور از هم زندگی کردیم. او در لیتل راک بود. من، و بعد من و کریستینا، در میشیگان، کالیفرنیا، مکزیک، شیکاگو، دوباره میشیگان، نیویورک، نیوجرسی و ورمونت. برای دیدنمان با قطار و هواپیما و ماشین میآمد، دوست داشت برای شام ببردمان بیرون و البته بهمان پول قرض بدهد. اتاقمان را رنگ کند. برای ماشینمان لاستیک بخرد. پول نسخهی دکتر را بدهد. نگران من باشد. گوش کند. هر جا که بودیم مدت کوتاهی عضوی از چیزی باشد که اسمش را گذاشته بودیم خانواده و بعد برود خانه.» (صفحه ۱۱۱)
نام کتاب | میان آنها (between them) |
ناشر | نشر برج |
نویسنده | ریچارد فورد |
مترجم | فروغ منصور قناعتی |
ناشر | نشر بُرج |
ناشر اصلی | Bloomsbury |