از آل‌احمد روشن‌فکر (؟) بدم می‌آید. جلال از تبار دهه‌ی ۴۰ شمسی بود که آرزویش بازگشت به خویشتن و مبارزه با غرب‌زدگی است. کتاب غرب‌زدگی‌ش سالادی از کلمات بی‌معناست که ایده‌های موهوم آن وضعیت کنونی ما را رقم زده است. (البته تنها امثال آل‌احمد را نباید مقصر وضعیت فعلی دانست اما همیشه باید کسانی که ایده‌های تاریک‌شان، بی‌برقی و به نابودی زندگی را به تماشا نشستن را نصیب ما کرد به خاطر بسپاریم.)

اما آل‌احمد در مقام یک نویسنده و یک جُستارنویس، اتفاقاً درخشان و خواندنی است. این هفته برای بار چندم به سراغ کتاب سنگی بر گوری رفتم و دوباره خواندمش. آل‌احمد در این کتاب این طور شروع می‌کند که «ما بچه نداریم. من و سیمین» همین جمله به ظاهر ساده دستمایه سرک کشیدن جلال به موضوعات مختلفی می‌شود. صداقت، صمیمیت و صراحت جلال در این کتاب باعث شده که «سنگی بر گوری» یکی از مهم‌ترین جُستارهای شخصی فارسی شود. به یاد داشته باشیم که آل‌احمد در دهه‌ی ۴۰ و در فرهنگ پرده‌پوش و پرده‌نشین ایرانی درباره معاینه زنش به دست یک مرد غریبه، استمناء برای آزمایش و خانم‌بازی‌هایی که در اروپا کرده دست به قلم برده و جزء به جزء کتاب از واقعیت ساخته شده است.

موضوع و ایده اصلی کتاب هم جوری است که آدم‌ها را به چیز بزرگ‌تری وصل می‌کند؛ فکر کردن درباره روزی که نیستی و آیا چیزی از تو باقی خواهد ماند یا نه؟ و اصلاً چرا باید چیزی باقی بماند که یادت را متبادر کند؟

متن کتاب ساده و صمیمی است و از تکه‌های فکرکردن جلال درباره بچه‌دار نشدن ساخته شده است. از توصیف آزمایشگاه، بیمارستان، اروپا رفتن به امید درمان، خرافات جنسی و در نهایت حرف زدن با پدر در گورستان. یک جور سفر فکری که در آن تردید را می‌بینیم، شک را و بی‌پاسخ قطعی یا مشخصی به آینده خودمان نگاه می‌کنیم که چطور و چرا باید یک وارث داشت یا نداشت. بخش‌هایی از کتاب را باهم بخوانیم:

«نه اینکه صبح تا شام زن و شوهر جلوی روی هم بنیشینیم، درست همچو دو آینه، و شاهد فضایی پر از خالی باشیم یا پر از عیب و نقص. آخر یک چیزی در این وسط، میان دو آینه، باید بدود تا بی‌نهایت تصویر داشته باشیم. و حال آنکه اگر راستش را بخواهید ما دو دیواریم که هیچ کوچه‌ای میان‌مان نیست. چون وقتی از کوچه‌ای هیچ کس نگذرد…» (صفحه ۱۱)

«چرا خودت را به خریت می‌زنی؟ اصلاً درد تو همین است که آن چه می‌نویسی بیخ ریشت می‌ماند. تو زندگی می‌کنی که بنویسی. آن‌ها دیگر بی هیچ مقصدی فقط زندگی می‌کنند. حتی بچه‌دار شدنشان به قصد نیست. حاکم بر حیات آن‌ها غریزه است. نه زورکی غم خوردن. به همین دلیل تو نه ارضای خاطر آن‌ها را داری نه اطمینان خاطرشان را نه قدرت عملشان را. تو قدرت عمل را فقط برای صحنه‌ی روی کاغذ گذاشته‌ای.»

«شب‌ها همان‌جور گرفتار آسم است. هیچ کاریش هم نمی‌شود کرد. یعنی تو هم که رفتی فرقی نکرد. سرش هنوز آرزوی یک بالین را دارد. و بعد. میدانی که من هنوز… برایت که گفتم. شمس هم که هنوز زن نگرفته. باز گلی به جمال آن برادر که همین یکی یک دانه‌اش باقی مانده. راستی میدانی پدر؟ بچه دومشان هم آمد. باز هم پسر. نوه‌ی دوم پسری تو. خوشحال نیستی؟ می‌بینی که چراغت کور نمانده. شب‌های روضه هم چنان برقرار است. نگذاشتیم در خانه‌ات بسته شود.م هنوز هم میرزای آهنگر می‌آید پای سماور و محمود طبق‌کش خدمت می‌کند. عیناً. انگار نه انگار که تو رفته‌ای. فقط از دم در بلندت کرده‌اند و گذاشته‌اند روی سر بخاری.»

«من این را می‌دانم که توجیه علمی قضیه را همان سال دوم یا سوم ازدواجمان فهمیدیم. ولی چه فایده؟ چون پس از آن هم من بارها به امید فرج بعد از شدتی سراغ آزمایشگاه‌ها رفته‌ام و در یک گوشه‌ی کثیف خلای تنگ و تاریک‌شان، سرپا، و به ضرب یک تکه صابون خشکیده‌ی عمداً فراموش شده‌ی رختشویی، با هزار تمنا همین حضرات معدود اسپرم را دعوت به نزول اجلال کرده‌ام و بعد با هزار ترس و لرز و عجله، که مبادا قلیای صابون نفس حیوانک‌ها را ببرد، با پاهایی که نای حرکت نداشته است، تا کنار میز میکروسکوپ دویده‌ام و شناگاه موقتی حضرات را هم چون سر خولی هدیه به مختار، به دکتر سپرده‌ام.»

«موهای مچ دست‌ یارو از دستکش بیرون مانده بود و زنم جوری خوابیده بود که من اصلاً نمی‌توانستم… ولی حتی داد هم نزدم. فقط دیدم تحملش را ندارم. عین جاکش‌ها. عرق به پیشانی او نشسته، چشم‌هایش بسته و یک دنیا فریاد پشت لبش. و من پیراهن به تنم چسبیده و اصلاً یکی بیخ خرم را گرفته. و دست یارو با ابزار می‌رفت و می‌آمد و چیزی را در درون زنم می‌کاوید و می‌خراشید و چه خونی…! و آن‌وقت من سر نگه دارم. به معنی دقیق کلمه. که دیدم دیگر نمی‌توانم. عجز را با تمام قامت در هیکلی ابزار به دست جلوی روی خودم ایستاده دیدم. و چه حالی! دستش در دستم بود و دم‌به‌دم پیشانی‌اش را پاک می‌کردم. جوری نبود که بتوانم خودم را رها کنم یا او را. این بود که بچه را رها کردم. حالا می‌فهمم. یکی دیگر از لحظاتی که نفرت آمد. به سرد مرگ. نفرت از هر چه بچه است. بله از بچه. از وارث نام و نشان. از پز دهنده‌ی آتی به اسم و رسم پدر جاکشی که تو باشی!»