«دیروز مامان مُرد.» هنوز هم این جمله یکی از تاثیرگذارترین شروعهای ادبیات جهان است. کامو با این جمله بیگانه را شروع میکند. با مرگ شروع میکند. مفهومی که همهی ما درکی از آن داریم؛ عزیزی از دست دادهایم یا نگران از دست دادن عزیزی، دوستی هستیم.
گاهی اوقات مرگ زودتر از دیگران به سراغمان میآید و گاهی اوقات میرویم ته صف. در مراسم ختم همهی دوستانمان شرکت میکنیم، جان دادنشان را میبینیم و بعد زمانی که دیگر کسی نیست تا مرگ ما را به تماشا بنشیند، تنها در آغوش مرگ میمیریم.
به نظرم تمام کسانی که عمرِ طولانی طلب میکنند یا برایمان آرزو میکنند که «انشاءالله صدساله شوی»، نمیفهمند یا در نظر نمیگیرند رسیدن به صدسالگی یعنی تحمل مرگ بسیاری از عزیران زندگی، یعنی بارها در غبار مرگ فرورفتن و خوردن حلوای ختم.
شاهرخ مسکوب در کتاب «در سوگ و عشق یاران» از مرگ و فقدان صحبت کرده. از دوستان دوران جوانی که یکییکی پرپر شدند و آن همه شوریدهسریشان با «هفت هزارسالگان سربهسر شد».
امّا به نظرم معجزه نوشتن آنهم به دست نویسنده متبحرِ آگاه فرهیختهای نظیر مسکوب باعث شده که آن آدمها دوباره زنده شوند و برای همیشه زنده بمانند. نوشتن باعث شده که آنها برای همیشه جاودان بمانند؛ مسکوب از وجه انسانی مرگ میگوید و چهرهی دوستانش را که پنجه در پنجه مرگ افکنده بودند به تصویر میکشد و همین تصویر زنده تا ابد پابرجاست. هرچند کسانی که مسکوب درباره آنها نوشته، خود بخشی از فرهنگ و حافظهی جامعهی ایرانی هستند و بدون متنهای مسکوب هم نامشان در تاریخ ایران جاودان خواهد بود امّا مسکوب وجه دیگری از آنها را به نمایش گذاشته و به نظرم برای مردگان آن سالها و رفقای شاهرخ مسکوب، خوشبختی بزرگی است که دوستی مثل شاهرخ داشتند تا یادشان را در قالب جُستارهایی کوتاه زنده نگه دارد. حتی اگر کمی دقیقتر جُستارهای مجموعه در سوگ و عشق یاران را بخوانیم رابطهی مسکوب با دوستانش و زمانهای که آنها در آن زیست میکردهاند را هم درک میکنیم.
مسکوب در متن اول که راجب سهراب سپهری نوشته با دیدهی احترام به سهراب نگاه میکند، مثل دو دوست که سالیان سال است همدیگر را میشناسند اما درگیر جزئیات زندگی یکدیگر نیستند. دوستیشان محبتآمیز و احترامبرانگیز است اما خبری از شیطنتها و خاطرهبازیهای دونفره نیست. برعکس یادداشتش درباره هوشنگ مافی که به خصوصیترین خاطراتش سرک کشیده و تصویری پویا و زنده از دوستیشان ثبت کرده است. و همین پویایی متن است که خواننده را به این فکر میبرد که در نبود دوستانی که با آنها اینقدر مانوس هستیم، چطور میتوانیم با سوگشان کنار بیایم.
از این منظر به نظرم جستارهای مسکوب، متنهایی برای همه هستند. متنهایی برای آینده. متنهایی که ممکن است دوباره و زمانی که عزیزی را از دست دادهایم و یک دوستی به پایان راه خودش رسیده است، دوباره به آن رجوع کنیم. شاهرخ مسکوب از دست دادن دوستانش را به یک یک ایده بزرگتر، فقدان و سوگ انسانی پیوند میزند.
وجه دیگر این یادداشتها، لذت بردن از تسلط مسکوب بر ادبیات و زبان است. به گمانم هیچکس در بین معاصران ما این چنین کلمات را مثل موم در دستش نداشته و هر متنش کلاسی است برای آموختن بهتر فارسی و تمرینی برای نوشتن.
در ادامه بخشیهایی از کتاب را باهم میخوانیم:
من از جمله آغازین کتاب لذت بردم و آن را برای خودم یادداشت کردم. عمیقاً باور دارم که بعضی از مردگان از همهی زندهها زندهتر هستند:
«گاه رفتگان سالهای مُرده زندهتر از زندگان مینمایند.»
کتاب از ۵ جستار تشکیل شده است:
درآمدی به قلم حسن کامشاد
- سهراب و نوشدارو: به یاد سهراب سپهری
- به یاد رفتگان و دوستداران: به یاد هوشنگ مافی
- غروب آفتاب: به یاد امیرحسین جهانبگلو
- بزرگداشت دوستی ادیب و فرزانه: به یاد محمدجعفر محجوب
- غروب آفتاب: به یاد اسلام کاظمیه
از بخش سهراب
«خیال میکنم خودش هم میدانست که رفتنی است. چطور میشد نداند. آن هم او، نه بیهوش بود نه بیخبر. امّا در چنین حالهایی آدم نمیخواهد قبول کند و قدرت نخواستن به حدّی است که امر دانستنی- آن دانستۀ بیتردید که با سرسختی تمام روبهرویمان سبز شده و چشم در چشم نگاهمان میکند- دیده نمیشود، فراموش و بدل به نادانسته میشود. انگار که نیست، دستکم در ذهن ما نیست، هرچند در بُن خاطرمان خفته باشد.» (صفحه ۱۷)
«بیمعنی است که بگویم آدم پرکاری بود، عاشقانه و مرتاضانه کار میکرد. برای شعرهای معدود او، به نسبت، کار و آگاهی عظیمی صرف شده است. از میان معاصران ما کمتر کسی مثل او شعر امروز دنیا را میشناخت و در آن ممارست داشت. همیشه میخواند. در نقاشی هم تا آنجا که من میدانم با همین تلاش و دلواپسی و خاطرخواهی کار میکرد. در تلف کردن وقت خسیس بود. با قناعت و پشتکار صنعتگران قدیم و مثل آنها خستگیناپذیر و مداوم کار میکرد. «وسیع باش، تنها، و سربهزیر، و سخت.»» (صفحه ۲۹)
به یاد هوشنگ مافی
«گفتی توی ایوان مینشینیم، یواشکی میخوریم و نمیگذاریم گندش دربیاید. سرشب بود، خردادماه، ایوان را آبپاشی کرده بودند. شماها مست کردید، آهسته و با احتیاط پرتوپلا میگفتید، نمیخواستید بهروی خودتان بیاورید که توی دلتان گریه میکنید. نتوانسته بودیم مرگ را خاک کنیم، راستش حتی مرده را هم نتوانسته بودیم. فقط جسد را به خاک سپردیم، ولی مرگ و مرده، هر دو با ما برگشته بودند به خانه، و با ما و در ما میپلکیدند.
سهراب گفته بود که مرگ گاهی ودکا مینوشد. من تازه دارد دستگیرم میشود که آن شب مرگ هم با ما همپیاله بود. نمیدیدیمش ولی کنارمان، همهجا، نشسته بود. کار طاقتفرسای روزانهاش را تمام کرده بود و داشت خستگی درمیکرد. اگرچه او خستگیناپذیر و کارش بیستوچهارساعته است، تمامی ندارد. امروز غروب در خیابانها پرسه میزدم، تو و مرگ هم با من بودید. باران میآمد.
شما باران فراوانی خوردید و سرتاپا خیس شدید. من هرچه کردم تو را زیر چتر بیاورم نتوانستم. به چنگ نمیآمدی. چیزی مثل شبح و خاطرهای مواج و همهشکل بودی، و زیرباران پخش میشدی. ولی بودی، فقط حس نمیشدی، حضورت را میدیدم. شانه به شانۀ من میآمدی. مرگ هم یکی-دو قدم عقبتر پشت سر ما میآمد، مزاحمِ سمج و چارهناپذیری که غنیمتش را زیرنظر داشت. کمی زیر درختها راه افتادیم، بیجهت و بنا به عادت جلو ویترین یکی-دو کتابفروشی ایستادیم و نگاه کردیم بیآنکه چیزی ببینیم.
یکی شاسّیبلند سیوچندساله از کنارمان رد شد. از همانها که جگرت را کباب میکرد: یک پرده گوشت، پاهای توپُر، کفلِ گردِ مجلسی مثل دوتا تربچۀ نقلی. برگشتیم چشمی بچرانیم، حواسمان پرت شد، همدیگر را گم کردیم. هرچه نگاه کردم تو دیگر نبودی. (صفحه ۴۸)
«ای عزیز ناکام، ما با چشمهای کور میپریدیم. میخواستیم پرستو باشیم، شبکور از آب درآمدیم. وقتی نبینی و خیال کنی که میبینی سرنوشتی بهتر از این نداری. روزگار هفتخطِ غریبی است. یک آن غفلت کنی کلک را خوردهای و دست را باختهای. تو بازندۀ خوبی بودی. سرنوشت خودت را بدون سوز و بریزهای سوزناک و ننهمنغریبم میپذیرفتی و بیخیال به ریشش میخندیدی، و درحالیکه دشنهاش در پشتت بود دستت را از کمر برنمیداشتی و بهروی خودت نمیآوردی.» (صفحه ۵۵)
«صبح است. آسمان آبی فیروزهای است. در هوای خنک، بلوری و عطرافشان پرندهها گرم کارند و یکسینه صدا را مثل یک مشت مروارید که از توی دستمال ابریشمی رنگینی بیرون بریزد رها میکنند، به هوا نوک میزنند و در آن میدمند و باز آن را فرو میدهند و در گلو میگردانند و صدا بازیگوش روی شاخهها میجهد و از روی برگها میگریزد و ناپدید میشود. یک توده صداهای جورواجو یکسان و متفاوت، مثل کلاف سردرگم توی هم میدوند، بیآرام و بیخستگی، گرد و گردنده، در فضا سرگردانند و زمزمههای شاد و شتابزده و پرّان مثل منشورهایی که در نوری متغیّر دور خود بگردند و رنگ عوض کنند، مرتب شکل میگیرند و محونشده باز، همانند که بودند. صدا، نورانی، غلتان و درهم دونده، مثل بادِ وزان، هست و نیست. وقتیکه میدود هست و اگر بماند نیست.
ولی نمیماند، مثل آبی که با مشت بیاشوبی، پنجه بزنی و در هوا بپاشی، کودکانه و بهارانه پخش میشود و از دست میرود، زیرا به ناپایداری سپیدۀ از شبگریخته است، زیر از زمستان جان بهدربرده است. صدای زمستان اینجوری نیست. وقتی نور یخزده باشد، و نیشِ سوزی که میوزد استخوان بگزد، و روزها بگذرد و جنبندهای نباشد، در تاریکروشن بیابان، سرما زوزههایی سر میدهد که مثل کارد فضا را میشکافد و سنگ یخ میزند و خاک میشود و خاک خودش را زیر برف پنهان میکند و برف آهسته و با حوصله مینشیند و فضا از سکوت لبریز میشود.
«صدای زمستان خاموش است، بیشباهت به غصههای فروخورده و یاسی که بعد از دلخوشیهای بیهوده سر میرسد نیست. درست برعکس چهچهۀ پرندهها که مثل صبحِ درخت، سبز شفّاف است، به شکوفۀ گوجه یا گیلاس میماند، نودمیده، صورتی و سفید که ناگهان در هوا پخش میشود. سفیدتر از برفِ زمستان در کوه. در زمستان کوه میخوابد. کم نبود که ما روی پوست این خفتۀ عظیم بیاعتنا، راه میرفتیم و آسمان دم دستمان بود. حالا تو هم به سنگینی کوه خوابیدهای. در خواب و خاموشی با کوه و زمستان و در عدم با تمامیِ هستی یکی شدهای. تقلای من بیثمر است، این خواب عمیق را نمیتوان آشفت.
تو به ندای من جوابی نمیدهی. کوه نیستی که اگر اسم تو را فریاد کنم دست کم صدای خودم را باز بشنوم. تو مرگِ کوهی، صدا را نمیگیری و انعکاس آن را بازنمیگردانی، یعنی که «از این دو راهه منزل» گذشتهایم و دیگر نمیتوانیم بههم برسیم، از هم بریده شدهایم. من از کوه و دوستان کوهی جدا ماندهام. آدمیزاد یکبار به دنیا میآید امّا در هر جدایی یکبار تازه میمیرد. مرگ دردی است که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمیماند تا درمانی بخواهد. امّا جدایی «دردی است غیرِ مُردن، کان را دوا نباشد-پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن..» (صفحه ۵۷ و ۵۸)
به یاد امیرحسین جهانبگلو
امروز نیمساعتی با امیر تنها بودم. حال و احوال کردیم و ساکت شدیم. امیر با چشمهای کدر و خاموش جای نادیدنی دوری را نگاه میکرد. و بعد با صدای افتادهای که مثل بیماری و درد تقدیر او شده گفت… (صدای امیر عوض شده. آن وقتها مخصوصاً در خشم یا بدخلقی بهجای حرف زدن میغرّید، امّا حالا به زحمت کلمهها را به زبان میآورد.
باید بگردد و یکییکی را پیدا کند و مثل سطل سنگینی از ته چاه حافظه بالا بکشد)… امیر گفت: امروز بعدازظهر وقتی داشتم حالم را برای دکتر شرح میدادم غفلتاً زدم زیر گریه. اشکم چنان سرازیر شد که نمیتوانستم حرف بزنم، بدجوری بغضم ترکید. (صفحه ۷۳)
«مرگ مثل موریانه گرسنه، سمج و شرور، به سرعت مهره پشت امیر را جوید و به ریهها رسید و آنها را مثل سفرهای کهنه پاره کرد و تفالهاش را در حفرۀ سینه باقی گذاشت. و حالا دیگر ایّوبِ سرفراز نفس هم نمیتواند بکشد.» (صفحه ۷۹)
«امیر به دوستی گفته میان من و مرگ یک جوی آب فاصله است. میبینم که آنجا منتظر ایستاده. نه میتوانم بروم آن طرف و نه او میآید.» (صفحه ۷۹)
«یک روزگاری، پس از مرگ مادرم، چنان جانم را تسخیر و مرا از خود پر کرده بود که نمیتوانستم زندگی کنم. برای ماندن سعی کردم که با او بسازم. با خیالش دوست شدم و دوستانه او را در خیالم پروردم و در تنم پناهش دادم.
در مغزاستخوان من است، و با هر ضربان قلبم او یک نفس بیدار میشود و من یک نفس به خواب میروم. ولی با اینهمه وقتی که مثل کوه ریزش میکند، یا در پستوهای تاریک تن پنهان میشود و دزدانه به هر گوشهای میخزد تا تمام خانه را پر کند، میبینم که دوستش ندارم. میبینم که بین ما نفرت پادشاه است نه محبت.» (صفحه ۷۵)
«شبها تخم پربرکت مرگ هزارهزار از آسمان میریزد. هر تخم هفتاد تخم. از انسان بودن خودم شرمندهام، و امیر را که میبینم از سلامت خودم خجالت میکشم.» (صفحه ۷۴)
«شبح مرگ در دود و مِه دیده میشود؛ پوزۀ کشیده و چشمهای گرسنه، جلمبر، و کاهاندود امّا با دستهای آهنیِ متجاوز. از خلال پنجههای خاردارش امیر. پیداست. میداند که گیر افتاده. بهروی خودش نمیآورد. غمگین است و نمیخواهد بزند زیر گریه.» (صفحه ۷۴)
نام کتاب |
در سوگ و عشق یاران |
نویسنده |
شاهرخ مسکوب |
دسته |
جستار شخصی |
موضوع |
مرگ، فقدان و سوگ |
ناشر |
انتشارات فرهنگ جاوید |
این یادداشتهای مسکوب پیش از این کتاب توسط خود نویسنده در مجلاتی نظیر کتاب جمعه(یادداشتش درباره سهراب سپهری)، در جُنگ دبیره به یاد هوشنگ مافی، به یاد امیرحسین جهانبگلو در کتاب خرد و آزادی چاپ شده و نشر جامی همهی آنها یک کاسه در کتاب منتشر کرده است.
یکی از ایرداتی که به کتاب وارد است این است که نویسنده در بخشهایی از کتاب به متون مقدس ارجاع میدهد اما منبع آن ذکر نشده است. به نظرم شایستهتر بود که ناشر زمان میگذاشت و منبع این نوشتهها را در کتاب درج میکرد تا دسترسی خواننده به متن از بین نرود. برای مثال دوست دارم بدانم این بخش که مسکوب آن را نقل میکند، از کجا آمده است:
«در آستمان تختی نهاده و بر آن تخت نشینندهایست به صورت چون سنگ یشم و عقیق. و گرداگرد تخت رنگینکمانی به دیدار مانند زمرِّد. بر دست راست تختنشین کتابی مختوم به هفت مُهر، و کنار تخت برّه ذبحشده امّا پیروزِ خدا، ایستاده است. برّه پیروز خدا چون مُهر از کتاب برگرفت، فرشتهای مجمری از آتش پر کرد و بهسوی زمین انداخت و صداها و رعدها و زلزلهها حادث گردید و تگرگ و آتشِ با خونِ آمیختهشده به سوی زمین ریخته شد و ثلث درختان سوخته و هر گیاه سبز سوخته شد.» (صفحه ۶۴)