عدالت یک کلمه انتزاعی است. کلمه‌ای که وقتی دو نفر به آن فکر می‌کنند، الزاماً یک تصویر، یا تعریف یا حتی ایده واحدی در ذهن‌شان شکل نمی‌گیرد. احتمالاً همه‌ی ما از وجود بی‌عدالتی در محل کار و جامعه‌مان ناراضی هستیم. پله بالاتر برای بسیاری این است که عدالت را در طبیعت و زندگی اجتماعی هم جستجو می‌کنند؛ چرا فلانی این قدر پول‌دار و موفق است و من با وجود این همه استعداد به جایی نرسیده‌م. این‌جا هم اعترافی به بی‌عدالتی وجود دارد و میلی به برقراری عدالت. بسیاری از سیاست‌مدارها هم با شعار برقراری عدالت به قدرت می‌رسند و موفق‌ترین سیاست‌های در برقراری بی‌عدالتی را پیگیری می‌کنند! امّا عدالت چیست؟ چطور می‌توان آن را تعریف کرد و چرا باید به آن پرداخت.

عدالت در یونان باستان

نقطه شروع هر بحث فلسفی و اندیشه‌ای با یونان باستان گره خورده است. افلاطون در کتاب ۱ تا ۴ جمهور نقل‌قول‌ها و داستان‌هایی از استاد خودش، سقراط، بیان می‌کند که عدالت چیست. سقراط، اندیشمندی بوده که از طریق گفتگو و به چالش کشیدن دیگران یک مفهوم را تعریف می‌کرده. سقراط سه تعریف از عدالت را که دیگران مطرح می‌کنند را بررسی می‌کند و به هر کدام نقدی وارد می‌کند. در تعریف اوّل عدالت به معنای راستگویی و ادای دین است. سقراط به کسانی که عدالت به معنای ادای دین در نظر می‌گیرد، می‌گوید آیا همیشه باید دین را ادا کرد؟ فرض کنید شخصی اسلحه‌ای را در نزد شما به امانت گذاشته است، و حالا در وضع دیوانگی به سراغ شما می‌آید و اسلحه‌ش را می‌خواهد. آیا باید اسلحه را به صاحبش باز گردادند؟

پس از این تعریف و نقد سقرط، تعریف دوم مطرح می‌شود که عدالت به معنی نیکی به دوستان و بدی به دشمنان است. سقراط می‌گوید چنین تعریفی در زمان جنگ میان دو کشور یا فرد می‌تواند صحیح باشد امّا در زمان صلح هم باید به دشمن بدی کرد؟ و آیا آسیب رساندن به دیگری عادلانه است؟

در تعریف سوم گفته می‌شود که عدالت سود طبقه‌ی حاکم و حفظ قوانینی است که حاکم وضع کرده است. به عبارت دیگر برای حفظ وضع موجود باید از قوانین پیروی کرد و با پیروی از قوانین، عدالت برقرار می‌شود. سقراط سوال می‌پرسد که اگر در چنین شرایطی قانون‌گذار یا حاکم دچار خطا شد و قانون ظالمانه‌ای را وضع کرد، بازهم باید از قانون پیروی کرد؟ آیا این عادلانه است.

در کتاب چهارم جمهور افلاطون با تکیه بر تعاریف و نقدی که سقراط نسبت به عدالت داشت، عدالت در صورت محقق شدن ۳ شرط، خود به خود ایجاد می‌شود.

  1. خردمندی: در جامعه ایده‌آل افلاطون یک حاکم فیلسوف خردمند زمام امور را در اختیار دارد و حکمرانی می‌کند.
  2. شجاعت: ما نیاز به گروه‌ها و افرادی داریم که با شجاعت تمام بتوانند نگهبانی دهند و از جامعه دفاع کنند.
  3. خویشتن‌داری و اعتدال: هیچ کدام از گروه‌ها و افراد جامعه نباید در کار دیگری دخالت کند.

به عبارت دیگر عدالت در زمانی که حاکم فیلسوف، نیروی نظامی قدرتمند و اعتدال در طبقات وجود داشته باشد، خود به خود رخ می‌دهد. هر طبقه باید کار ویژه‌ی خود را انجام دهد. این طبقه‌بندی در مورد انسان هم صادق است و سه بخش آن به شکل زیر است:

  1. عقل یا لوگوس که باید کنترل و فرماندهی را در اختیار داشته باشد.
  2. خشم / اراده: که زمینه‌ساز احساسات و غیرت هستند.
  3. شهوت یا خواهش‌ها: که باید کنترل شوند.

ارسطو؛ عدالت توزیعی و ترمیمی

ارسطو نسبت به استادش، دیدگاهی عمل‌گرایانه‌تر داشت. او عدالت رو به دو نوع تقسیم می‌کرد. عدالت توزیعی (Distributive Justice) که ارسطو مطرح کرد به این معنی بود که منابع، افتخارات و ثروت باید متناسب با شایستگی افراد تقسیم شود. یعنی به هر کس متناسب با اندازه‌ی استحقاقش از این منابع داده شود. همچنین او از عدالت ترمیمی (Corrective Justice) هم نام می‌برد. عدالت ترمیمی یعنی این‌که اگر حقی ضایع شد یا جرمی اتفاق افتاد، عدالت باید برای جبران خسارت و اصلاح وضعیت وارد عمل شود. شاید نمونه این عدالت را بتوان در دادگاه و سیستم قضایی که از گذشته تا امروز وجود داشته و مفهوم دادخواهی جستجو کرد.

با گذشت زمان و رسیدن به قرون وسطی مفهوم عدالت با اراده‌ی الهی گره خورد. آگوستین قدیس معتقد بود که عدالت حقیقی تنها در نزد خداست. از نظر آگوستین حکومت‌هایی که بر پایه‌ی ایمان به خدا بنا نشده باشند، چیزی جزء یک «راهزنی بزرگ» نیستند. عدالت یعنی هر فرد جایگاه خود را در برابر خدا بشناسد و به آن عشق بورزد. به نظرم روشن است که چنین دیدگاهی در زمان کلیسا چه نتایجی به بار داشت؛ این زندگی فقیرانه بخشی از عدالت خداوند است و باید به مشیت و تقدیر الهی رضایت داد.

همزمان با قرون وسطی در ایران هم، فلاسفه‌ای نظیر فارابی و ابن سینا، عدالت را شرط اصلی شکل‌گیری «مدینه فاضله» می‌دانستند. آن‌ها عدالت را یکی از چهار فضیلت بنیادی انسان (عدالت، خرد، شجاعت و عفت) می‌دانستند. عدالت از نظر آن‌ها به معنای هماهنگی میان قوای روح و نظم در جامعه بود.

در دوران مدرن و با آغاز عصر رنسانس؛ همه‌ی مفاهیم از آسمان به زمین آمدند. تامس هابز (قرن ۱۷) معتقد بود که در «وضع طبیعی» (زندگی بدون قرارداد اجتماعی یا شکل‌گیری دولت) جنگ همه علیه همه است. در این شرایط، عدالت معنایی ندارد. عدالت زمانی متولّد می‌شود که انسان‌ها برای حفظ جان خود، قرارداد اجتماعی می‌بندند و بخشی از آزادی خود را جهت حفظ تمدن به یک حاکمیت قدرتمند واگذار می‌کنند. بنابراین عدالت به معنی پایبندی به قرارداد است.

جان لاک، از پدران فلسفه لیبرال، معتقد بود که انسان‌ها به محض متولد شدن از حقوق طبیعی برخوردار هستند. این حقوق طبیعی شامل حق حیات، آزادی و مالکیت است. جان لاک معتقد بود که وظیفه‌ی حکومت‌ها حفاظت از این حقوق است. بنابراین عدالت به معنای پاسداری از حقوق طبیعی است.

ژان ژاک روسو هم معتقد بود که عدالت را با آزادی و اراده عمومی پیوند دارد. از نظر او، قانون عادلانه قانونی است که خود مردم از طریق مشارکت در «اراده عمومی» برای خودشان وضع کرده‌اند. به عبارت بهتر قانونی عادلانه است که برآیند اراده‌ی همه‌ی افراد باشد.

در قرن هجدهم و نوزدهم بازهم عدالت یکی از مفاهیم مورد بحث میان فلاسفه بود.

ایمانوئل کانت عدالت را به معنای همزیستی آزادانه می‌دانست. در واقع تعریفی که اکثر ما از عدالت و آزادی داریم، بیش‌تر وامدار کانت است. همان تعریفی که می‌گوید آزادی تو تا جایی مجاز است که به آزادی دیگران لطمه نزند. عدالت هم در شرایطی رخ می‌دهد که ساختار اجتماعی امکان همزیستی آزادانه‌ی میان همه‌ی افراد جامعه را فراهم کند.

در اندیشه‌های مارکس، ساختار اقتصادی همه چیز است. او برای صحبت درباره عدالت هم به ساختار اقتصادی باز می‌گردد. مارکس معتقد بود که در جامعه‌ی سرمایه‌داری، عدالت همیشه به نفع طبقه‌ی حاکم است و به بازتولید این طبقه و ساختار جامعه منجر می‌شود. عدالت حقیقی از نظر مارکس زمانی محقق می‌شد که به اصل توان و نیاز برگردیم؛ از هر کس به اندازه‌ی توانش و به هر کس به اندازه‌ی نیازش، منابع و دارایی‌ها را اختصاص بدهیم.

در همین دور دیوید هیوم و آدام اسمیت، عدالت را برای منفعت متقابل و ثبات اجتماعی ضروری می‌دانستند. جان استوارت میل با نگاهی فایده‌گرایانه، عدالت را چیزی می‌دانست که بیش‌ترین خیر را برای بیش‌تر افراد به ارمغان بیاورد. نیچه امّا نگاهی رادیکال به عدالت داشت و آن را برساخته اخلاق بردگان و نشانه ضعف می‌دانست. او معتقد بود که قدرت و اراده‌ی آفرینشگر باید معیار باشد نه عدالت.

در قرن بیستم مفهوم عدالت همچنان در معرض توجه است. جان رالز با با نظریه‌ی «عدالت به مثابه انصاف» و آزمایش «پرده‌ی نادانی» دوباره عدالت را به کلید واژه مرکزی تبدیل کرد. او می‌گوید تصویر کنید که قرار است قوانین یک جامعه‌ی جدید را بنویسید، امّا نمی‌دانید که خودتان در آن جامعه پولدار خواهید بود یا فقیر، زن هستید یا مرد؟ سالم به دنیا می‌آیید یا بیمار؟ در چنین وضعی چه قوانینی می‌نویسید یا چه قوانینی باید نوشته شود. به عبارت دیگر رالز معتقد بود که ما نسبت به استعدادها و توانایی‌های خودمان، نابینا هستیم و در پشت پرده نادانی قرار داریم. به همین دلیل باید تمامی قوانین جامعه ۲ ویژگی اصلی داشته باشند؛ اول این‌که همه‌ی افراد از حقوق و آزادی‌های اساسی برابر، برخوردار باشند و دوم این‌که نابرابری‌های اجتماعی و اقتصادی فقط در صورتی عادلانه هستند که به نفع محروم‌ترین اقشار جامعه تمام شوند.

رابرت نوزیک در پاسخ به رالز، یک نقد جدی بر نظریه او وارد کرد. نظریه او در عمل باعث دخالت دولت در زندگی و محدود کردن آزادی فردی می‌شود. به عبارت دیگر وضع قوانین به نفع محروم‌ترین افراد همیشه نیازمند حضور یک دولت قوی و بااختیار بالا در جامعه است که همین مسئله خود به خود، آزادی‌های فردی را کم‌رنگ‌ می‌کند. نوزیک معتقد بود که تا زمانی که ثروت از راه‌های قانونی (تملک اولیه یا انتقال داوطلبانه) به دست آمده باشد، هرگونه توزیع مجدد آن توسط دولت، ناعادلانه و نقض آزادی فردی است. او یک مثال معروف می‌زند که اگر هزاران نفر با رضایت خودشان، برای دیدن بازی یک بسکتبالیست پول بپردازند و او ثروتمند شود، این نابرابری کاملاً عادلانه است.

آمارتیاسن به فراتر از پول و تمرکز بر قابلیت‌ها متمرکز می‌شود. آمارتیاسن برنده جایزه‌ی نوبل اقتصادی است. او معتقد است به جای درگیر شدن در بحث این‌که عدالت چه هست و چه نیست باید بر قابلیت‌های واقعی (Capabilities) متمرکز شد؛ به عبارت دیگر در نظام فکری آمارتیاسن، مردم باید به آموزش، بهداشت، امنیت و مشارکت سیاسی دسترسی برابر داشته باشند. عدالت یعنی توانمندسازی انسان‌ها برای داشتن یک زندگی شایسته.