دغدغه همیشگی من نوشتن بوده و هست. کاری که هم‌چنان براش ذوق دارم و از کودکی تا حالا بازخوردهای خوبی هم از دیگران دریافت کردم. از بسیاری شنیده‌م که برای نویسنده سرمایه‌ای بالاتر از کلمات وجود ندارد و برای نویسنده شدن و نویسنده‌مان باید تلاش کرد این سرمایه را افزایش داد.

خواندن متن‌های خوب از نویسندگان کارکشته و حرفه‌ای به فراخور زمان می‌تواند باعث شود که قدرت نوشتن تقویت شده و دایره کلمات افزایش یابد. نمایشنامه‌خوانی به واسطه تحصیلات آکادمیک (در مقطع ارشد ادبیات نمایشی خواندم) که البته برای من فعلاً نوعی سرگرمی است و نه کار حرفه‌ای، چندسالی است که به موضوع کتاب‌هایی که می‌خوانم اضافه شده و اتفاقاً توانسته تاثیرات مثبتی هم داشته باشد.

خوبیش این است به تدریج بخشی از آثار نمایشی ایران و جهان را می‌خوانی و فرصت تامل داری. در گذشته بیش‌تر وقتم را به مطالعه داستان و رمان می‌گذشت، به تدریج ذائقه‌م و البته دغدغه‌هایم تغییر کرد و تصمیم گرفتم متن‌های جدی‌تر بخوانم و کم‌تر در ادبیات داستانی سیر کنم. البته این جمله به معنای نفی ارزش ادبیات نیست اما احساس کردم حرف‌ها و دغدغه‌هایم را در قالبی دیگر، بهتر می‌توانم بنویسم و مطرح کنم. به قول یکی از اساتید دوران کارشناسی ارشدم، فرم نمایشنامه یا داستان مال نبوده و نیست اما همچنان نمی‌توان از تاثیر شگفت‌انگیز ادبیات بر روی دایره واژگان غافل شد.

یکی از نمایشنامه‌های خوبی که اخیراً خواندم و البته از نمایشنامه‌های معروف ایرانی است، خانمچه و مهتابی اثر اکبری رادی است. رادی یکی از نمایشنامه‌نویسان بزرگ تاریخ ادبیات نمایشی ایران است که بسیاری او را هم‌ارز بهرام بیضایی قرار می‌دهند.

یکی از جذابیت‌های کارهای رادی توانایی شگفت‌انگیزش در دیالوگ‌نویسی و هم‌چنین خلق واژه است. پیشنهاد می‌کنم اگر زمان داشتید و به نمایشنامه‌های ایرانی علاقه‌مند بودید، حتماً خانمچه و مهتابی را بخوانید اما من هم کوتاه درباره آن می‌نویسم و بعد به چند واژه‌ی جذابی که چشم‌گیر بود و حسابی علاقه‌مندم کرد اشاره می‌کنم.

در پایان هم می‌خواهم به تاسی از یادگیری کریستالی چند سرنخی که از کتاب گرفتم و با آن با داستان سرنخ‌ها آموخته‌های جدیدی یاد گرفتم اشاره می‌کنم. این نوشته نه تحلیل است نه نقد. یک حاشیه‌نویسی بر نمایشنامه‌ی خانمچه و مهتابی است که قصد دارم نشان دهم خواندن یک متن چه ایده‌های جالبی را به ذهن متبادر می‌کند و هر چه متن غنی‌تر و نویسنده پُردانش‌تر باشد، می‌توان از خلال یک متن به جهانی دیگر رفت.

خانمچه و مهتابی داستان خانجون است. زنی که در خانه سالمندان بستری است و به شیوه سیال ذهن ما در خاطرات یا رویاها یا توهمات ذهن او پرسه می‌زنیم. شاید نزدیک‌ترین تصویر به خانجون در ذهن من را فیلم پدر فلوریان زلر(Florian Zeller) تداعی کند. آدمی در آستانه پیری که میان خیال و واقعیت سر می‌کند. روایتی از زوال ذهن و خاطره. همه چیز واقعی است اما خیلی چیزها فقط در خاطره یا ذهن سالمند رخ می‌دهد.

به نظرم یکی از کارکردهای ادبیات، هم‌دلی است. می‌توانی خودِ فعلی بیست و چندساله‌ات را چند دهه بعد تصور کنی. مثلاً فکر کنی که من هم کارم احتمالاً به خانه سالمندان خواهد کشید و به تدریج دچار فراموشی و زوال حافظه می‌شوم.

چند مثال از واژه‌‌سازی و توضیحات تکمیلی

گفتم که رادی در ساختن واژه‌های جدید تبحر دارد. در همین نمایشنامه چند موردش که به نظرم خیلی بدیع و جذاب بود و حسابی هیجان‌زده‌م را کرد، در ادامه می‌نویسم:

آموتی: همه‌ش دروغ و دونگه. می‌خواد سرکیسه کنه!

گلین: چه می‌دونم والله!

آموتی: (خسته می‌نشیند لب تخت.) آخِیش… دلم داره شیپور می‌زنه گلین (خانمچه و مهتابی، اکبر رادی، ص. ۳۶).

مثلا این واژه دلم داره شیپور میزنه گلین به نظرم جالب بود. احتمالاً همه‌ی ما اصطلاحی مثل توی دلم دارند رخت می‌شورند رو شنیدیم اما این شیپور زدن یک نوعی دیگری از اضطراب رو منعکس می‌کند. یک حس قوی‌تر از اضطراب که من تا به حال ندیده و نشنیده بودم.

آموتی: در هر پُخی هس بیار بلُنبونیم دیگه زنیکه؛ چرا اِنقده خِشّ و فِش می‌آی تو هم لاسمونیت گرفته. (خانمچه و مهتابی، اکبر رادی، ص. ۳۶)

«لاسمونیت گرفته» به نظرم خیلی هوشمندانه ساخته شده. ما واژه‌ی لالمونی رو شنیدیم. زمانی که باید حرف بزنیم سکوت کردیم و طرف مقابل به ما گفت لالمونیت گرفته؟ حالا وقتی که میگه لاسمونیت گرفته یعنی اینکه زمانی که باید جدی باشی، زدی به شوخی و عشوه گری و جلب توجه. به نظرم خیلی عبارت جالبی بود که احتمالاً رادی بر پایه‌ی همون لالمونی ساخته.

یا اینجا که دو شخصیت (خانجون و پرستار) درباره رژیم غذایی صحبت می‌کنند، به نظرم رادی خیلی هوشمندانه از واژه پرهیز و احتیاط استفاده کرده:

خانجون: پس ناهار کی می‌دن؟

پرستار: وقتی ساعت لابی زنگ بزنه و عقربه‌هاش روهم بیفته.

خانجون: دوازده!

پرستار: و چون حالا غروبه، از شیش شروع می‌شه و … هفده دقیقه بعد می‌رسه به شما.

خانجون: دیگه از هر چی شیر و پورۀ بی‌نمکه…

پرستار: (درجه‌ای را توی هوا تکان می‌دهد.) شما باید مواظب سلامت خودتون باشین.

خانجون: که همیشه پرهیز کنم؟

پرستار: ما می‌گیم احتیاط (خانمچه و مهتابی، اکبر رادی، ص. ۱۳).

کمی فکر کردم که چرا رادی واژه پرهیز رو گذاشته تو دهن خانجون و پرستار از واژه احتیاط استفاده کرده. به نظرم پرهیز کردن به معنی اجتناب دائمی از انتخاب و مواجهه است. در واقع در اون یک اجباری وجود داره و به شکل مطلق داره یک انتخاب رو نفی می‌کنه.

در حالی که احتیاط به معنی نفی مطلق نیست. به این معنیه که با توجه به شرایط فعلی شما نباید ازش استفاده کنید، در واقع اگر استفاده کردید، باید مسئولیتش رو هم قبول کنید و به نظرم اشاره داره که در حال حاضر باید احتیاط کنید، اگر شرایط عوض شد نیازی به احتیاط نیست. معمولا وقتی ۲ واژه مشابه رو می‌بینم و به معنی شون فکر می‌کنم حتما سری به گنجور هم می‌زنم که ببینم شعرا و ادبیان گذشته چطور واژه رو در جمله استفاده کردند. مثلا فردوسی می‌گه:

که آنست جاوید و این ره‌گذار

تو از آز پرهیز و انده مدار(منبع)

باز تا جایی که من می‌تونم بیت رو معنی کنم؛ این‌جا هم پرهیز به معنی نفی دائمی استفاده شده. یعنی همیشه باید حرص و طمع رو نفی کرد و به سراغش نرفت.

کلمه احتیاط رو در متنی از تاریخ بیهقی دیدم:

بازنموده‌ام پیش ازین که حاجب بزرگ علی از تگیناباد سوی هرات رفت، در باب‌ امیر محمّد چه احتیاط کرد بر حکم فرمان عالی سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بگتگین حاجب و خیر و شرّ این بازداشته را در گردن وی کردن (منبع).

در واقع کلمه «احتیاط» با توجه به متن در اینجا به همون معنی اجتناب با توجه به شرایط کنونی مطرح شده، سلطان نسبت به امیر محمد فرمانی داده و حاجب بزرگ باید این با توجه به این فرمان محتاط باشه. به عبارت بهتر فرمان صادر شده باعث احتیاط شده و این امر مطلق نیست.

حالا اگر به متن رادی برگردیم و خودمان را جای خانجون که مجبوره هر روز یک غذا تکراری بخوره، بگذاریم می‌بینیم که چقدر واژه پرهیز درست انتخاب شده. در نظر خانجون که چندسال در این مرکز سالمندان بوده، این سبک غذایی، یک اجتناب همیشگی‌ست که نمی‌شه تغییرش داد. در مقابل پرستار از واژه احتیاط استفاده می‌کنه و معتقده این احتیاط با توجه به شرایط خانجون موقتیه و ممکنه تغییر پیدا کنه.

بالماسکه و مشروطه 

در طی چند سال اخیر تلاش کردم که مطالعه‌م منفعل نباشه، از کلمات سرسری رد نشدم و اگر عبارت یا کلمه‌ای برام جذابه حتی اگر قبلاً شنیدم یک جستجویی درباره‌ش انجام بدم. اتفاقی که به تدریج باعث شده برخی کلمات و عبارت از کلمه و عبارت فراتر بروند و در ذهن من متصل بشوند به یک تصویر بزرگ‌تر. مثلا دیالوگ زیر از همین نمایشنامه خانمچه و مهتابی به کلمه بالماسکه رسیدم. از قبل می‌دونستم که بالماسکه یک مراسمه اما توی جستجوی جدید به یک عکس تاریخی رسیدم:

نوز و عکس مشهور بالماسکه که یکی از جرقه های انقلاب مشروطه زد.

منبع عکس ویکی‌پدیا

آره، اونم شب های جمعه یه ورقی می‌زنم. عجیبه که همیشه با دو کلمه شروع می‌شه، باطل اباطیل، و آخرش می‌رسه به اون جایی که آبی‌ترین نقطه دنیاس، به اون خلیج افسانه‌ای و دانسینگ و رقص روی عرشه کشتی. چه جمعیتی! همه بودن: هنرپیشه‌های مشهور، صاحبان صنایع، رجال سیاسی و لردها. و شب‌های بالماسکه توی اون جزیره کوهستانی با نخل‌های شمالی و گل‌های پیچِ آبی و شب‌بو و اون ستاره‌های درشتی که مثل دانه‌های الماس روی سینه آسمون-اوه، چه شوکتی داشت شارل! (خانمچه و مهتابی، اکبر رادی، ص. ۶۹)

ایشون آقای ژوزف نوز(سمت راستی)، رئیس گمرک ایران در زمان مظفرالدین‌شاه هستند که در یک مراسم بالماسکه با لباس روحانیون شیعه شرکت می‌کنه و این عکس گرفته می‌شه. عکسی که به سرعت منتشر شدو باعث انتقاد شدید و حمله روحانیون به ژوزف نوز و دربار قاجار شد. این واقعه و چند واقعه دیگر، به تدریج جرقه‌های انقلاب مشروطه رو زد (ویکی پدیا). البته به نظرم این‌که بگیم این عکس باعث انقلاب مشروطه شد، تحلیل خیلی سطحیه و بهتره بگیم که این رویداد در کنار صدها رویداد دیگه و یک روند تاریخی باعث انقلاب مشروطه شد. همان‌طورکه بهمن ۵۷ باعث انقلاب نشد و ریشه‌های انقلاب را باید در سال‌های خیلی قبل‌تر جست‌وجو کرد.

پیگمالیون؛ از اسطوره تا روان‌شناسی

مورد بعدی که بهش در این نمایشنامه برخوردم، کلمه پیگمالیون بود. کلمه‌ای که قبل‌تر نشنیده بودم و جستجوش کردم.

پیگمالیون پادشاه کوپروس و یک مجسمه‌ساز معروف بود. او هیچ زنی رو لایق عشق خود نمی‌دانست و از همه‌ی زنان بیزاری بود. منتهی نمی‌توانست از فکر زنان بیرون بیاید اما در عین حال علاقه‌ای هم به ارتباط با زنان نداشت. پیگمالیون سال‌ها تلاش کرد تا مجسمه‌ای را خلق کنه که شایسته عشق او باشد. او آنقدر روی مجسمه کار کرد تا مجسمه بی روح از هر زنی زیباتر شد. او با مجسمه صحبت می‌کرد و بهش عشق می‌ورزید. آفرودیت خدای عشق، سرانجام به خاطر این احساسات پیگمالیون به مجسمه روح بخشید و مجسمه زنده شد و خودش در جشن ازدواج شان شرکت کرد. نام مجسمه ای که پیگمالیون خلق کرده بود، گالاتئا بود.

اما پیگمالیون فراتر از داستانی اسطوره‌ای است. موقع جستجو درباره پیگمالیون به متمم هم رسیدم. اونجا فهمیدم که ما در روانشناسی اثری به اسم اثر پیگمالیون یا روزنتال داریم. چون درس مفصل و کاملش در متمم هست، من توضیحی نمی‌دم اما خلاصه این‌که اثر پیگمالیون می‌گه انتظار ما از دیگران بر روی عملکرد اون‌ها تاثیر می‌ذاره. برای مثال مدیری که فکر می‌کنه کارمندانش واقعا آدم های پرتلاشی هستند و به این باور داره، به تدریج باعث می‌شه که محیطی ایجاد کنه که کارمندانش واقعاً تلاش بیش‌تری از خودشون نشون بدن و مدام در تلاش باشند. (مطالعه درس پیگمالیون در متمم) دقیقاً مثل پیگمالیون که با مجسمه مثل یک بانوی حقیقی و معشوقه‌ش رفتار می‌کرد.