مونتنی یکی از مهمترین چهرههای پیشامدرن است. کسی که خودش را موضوع نوشتن قرار داد. شاید بیراه نباشد اگر امروز ما دست به قلم میبریم و درباره تجربهها، ترسها، ایدهها و آرزوهایمان مینویسیم، در واقع پشت سرِ مونتنی حرکت میکنیم. مونتنی در قرن ۱۶ میزیسته و چندسالی به عنوان دادستان و بعد شهردار ناحیه مونتنی در فرانسه فعالیت کرده است. او اکثر کتابهای عصر خود را خوانده و بعداً در ۳۸ سالگی به اتاق مطالعهش میرود و شروع به نوشتن میکند. جسارت بزرگ مونتنی این است که خودش را موضوع نوشتن میکند. در هر مقاله یا جُستار مونتنی، او ابتدا نگاهی به فلاسفه میاندازد و بعد تجربه و نظر خودش را مطرح میکند. به نظرم پیش از دکارت که فریاد زد «میاندیشم، پس هستم.» این مونتنی بود که تصمیم گرفت بیندیشید.
«اگر نتوانید زندگی را به چنگ آورید از دستتان فرار میکند، اگر هم بتوانید آن را به چنگ آورید به هر حال از دستتان میگریزد. پس باید آن را دنبال کنید – و «باید سریع بنوشید، درست مثل اینکه شتابان از روی مینوشید که جریانش متوقف خواهد شد».
ترفند این کار این است که در هر لحظه از تجربۀ زندگی نوعی حیرت کودکانه از خود نشان دهید – اما، چنانکه مونتنی میآموزد، یکی از بهترین تکنیکهای این کار نوشتن دربارۀ همهچیز است. صرف توصیفی شیئی که روی میزتان قرار گرفته یا منظرهای که از پشت پنجره میبینید، چشمانتان را به روی اعجاز چنین موضوعات سادهای میگشاید. نظر کردن به درونتان قلمروی حتی جذابتر را پیش رویتان باز میکند. موریس مرلوپونتیِ فیلسوف، مونتنی را نویسندهای نامیده که «یک آگاهیِ متحیر از خویشتن را در بطن وجود انسان قرار داده است.» اخیراً منتقدی به نام کالین بورو اظهار کرده است که چنین حیرتی، به همراه خصوصیات کلیدی مونتنی، یعنی سلاست، باید دو خصوصیت سنت فلسفه غرب باشد، ولی بهندرت چنین بوده است.» (چطور زندگی کنیم، زندگی مونتنی در یک سوال و بیست جواب، نوشته سارا بیکوِل، ترجمه مریم مقدسی، نشر ققنوس، ص ۵۶)