داستایوفسکی نویسنده محبوبم نیست. با هیچکدام از روسها به جزء چخوف نمیتوانم ارتباط بگیرم. اسامی شخصیتهایی که خلق میکنند، توی ذهنم نمیماند. طولانی مینویسند و چند صفحه را به صحنهای که اهمیت ندارد، اختصاص میدهند. همینها و چند دلیل دیگر باعث میشود که نتوانم ارتباطی که دوست دارم را با شخصیتها بسازم؛ باهم چخوف اینجا استثناءست.
امّا داستایوفسکی را حتماً باید خواند؛ چون یکی از مهمترین نویسندگان تاریخ ادبیات جهان است. نویسندهای که عمق شخصیتهایش را میکاود و خلقشان میکند. در خلق شخصیت استاد است و در بیان روایت رنج، چیرهدست.
بدون داشتن یک همراه و حضور در یک گروه رمانخوانی، بعید بود که بتوانم به سراغ داستایوفسکی بروم. چند هفته پیش دیدم دوره داستایوفسکی خوانی با بهار کاتوزی در خانه هنر فروردین برگزار میشود، ثبت نام کرد و پنجشنبه هفته گذشته، اولین جلسه برگزار شد. اولین مواجههم با داستایوفسکی از بیچارگان شروع شد.
Poor Folk یا بیچارگان، اولین اثر داستایوفسکی است؛ یک رمان نامه نگارانه (epistolary novel). رمان نامهنگارانه، فرمیست که به نویسنده اجازه میدهد که اتفاقات گذشته را روایت کنند، از میان این اتفاقات و لحن نامهها میتوان جزئیات پنهان شخصیتها را شناخت.
رمان نامهنگارانه کمی به جستارهای شخصی هم شبیه است؛ شخصیتها از گذشته، ایدهها، آرزوها و اتفاقات پیرامونشان مینویسند و طرح یک ایده بزرگ را پیریزی میکنند، همان چیزهایی که خمیرمایهی جستار شخصی هم هست.
ما از طریق این نامهها با ماکار دِووشکین، یک کارمند دونپایه و سالخورده، و واروارا دوبروسلووا، خویشاوند جوانش که هر دو در فقر مطلق زندگی میکنند، آشنا میشویم. نامههای آنها پر است از جزئیات روزمره، نگرانیهای مالی، و تلاشهای کوچک برای حفظ کرامت و امید.
دیووشکین با پول ناچیزی زندگی میگذراند و در نظام طبقاتی روسیه که به فرمان پتر کبیر ایجاد شده (اشراف، کارمندان و فقرا) در مرز میان نیستی و زندگی محقرانه تلاش میکند که شفقت و شاید عشق خود را به آلکسیونا نشان بدهد.
تلاشی که اغلب او را در تنگنای مالی بیشتری قرار میدهد. واروارا نیز در نامههایش، خاطرات تلخ گذشتهاش را مرور میکند: روزهای خوش در روستا، مرگ پدرش و سپس مرگ دانشجویی که عاشقش بود. این نامهها نه تنها روایت یک داستان، بلکه تلاشی برای جستجوی معنا و فهم اتفاقاتی هستند که بر آنها گذشته است.
داستایوفسکی در رمان «بیچارگان» دست به یک بازی ادبی پیچیده میزند. رمان او یک تقلید (Parody) است. پارودی به معنی بازنمایی بازنمایی است. به عبارت دیگر در پارودی، نویسنده به سراغ یک متن دیگر میرود و با تغییر، اغراق یا وارونهسازی، روایت جدید خودش را میسازد. داستایوفسکی برای این پارودی به سراغ گوگول و پوشکین میرود؛ البته این مواجهه نه طنزآمیز بلکه نوعی نقد و پیشبرد سنتهای ادبی است.
ماکار دِووشکین خودش را با آکاکی آکاکییویچ، شخصیت معروف «شنل» گوگول، مقایسه میکند. اما به شدت از این مقایسه آزرده میشود. او ادعا میکند که برخلاف آکاکییویچ، یک زندگی درونی غنی دارد و روحش به خاطر ادبیات زنده است. در حقیقت، ماکار در حال بازنویسی داستان باشماچکین است؛ او میخواهد به ما نشان دهد که یک فرد فرودست هم میتواند رویا داشته باشد. هر چند این رویا قرار نیست تعبیر شود.
همینطور، انتخاب نام شخصیتها یک وارونگی طنزآمیز را به نمایش میگذارد. “ماکار” (Makar)، مرد میانسالی که نام خانوادگیاش، “دِووشکین” (Devushkin)، از کلمه روسی “دختر” (Devushka) گرفته شده، در نهایت نقش عاشق رها شده را به خود میگیرد؛ در حالی که “واروارا” (Varvara)، با نام خانوادگی “دوبروسلووا” (Dobroselova)، که ریشهاش به کلمه “خوب” (Dobro) برمیگردد، با انتخابی مادیگرایانه (ازدواج با مردی مسن و ثروتمند)، از معصومیت و سادگی دور میشود. داستایفسکی با این وارونگیها، کلیشههای رایج در ادبیات رمانتیک و احساساتی را به چالش میکشد.
در سراسر رمان با فقر انبوهی مواجه هستیم؛ آلکسیونا به تازگی از روستا به شهر آمده و محقرانه زندگی میکند. ماکار هم وضع بهتری ندارد. کارمندان دونپایه اساساً رسمیتی ندارند و در حد بخور و نمیر میتوانند زندگی خودشان را بگذرانند. طبیعتاً عشق میان این دو هم عاقبتی نخواهد داشت؛ البته داستایفوسکی بیش از عشق، شفقت را نشان میدهد.
در عصری که داستان اتفاق میافتد، دو طبقه بزرگ کارمندان و فقرا هیچ اهمیتی نداشتند و به چشم نمیآمدند. بیرون از دایره همدلی، مردم جامعه بودند و در نهایت مجبور بودند سرنوشت خودشان را قبول کنند و تلخی زندگی را با تمام وجود بچشند. داستایفوسکی با نوشتن این رمان، به دنبال بازنمایی زندگی این طبقه و یک جور به رسمیّت شناختن آنهاست. حتی فرم نامهنگاری که معمولاً یک فرم متعلق به طبقه اشراف است را برای این رمان انتخاب میکند تا به طبقهی تهیدست آلکسیونا و مارکا تشخّص ببخشد.
داستایوسفکی در طول زندگیش بارها و بارها به زیر صفر رسیده است؛ سقوط کرده و معنای عمیق رنج و تحقیر را چشیده. به همین دلیل در داستان بارها و بارها به این موضوع اشاره میشود که کرایه خانه فلانقدر روبل است و فلان غذا این قدر روبل؛ تکتک اسکناسهای روبل برای این طبقه اهمیت دارد.
رمان در سال ۱۸۴۴ تا ۱۸۴۵ (کمتر از یکسال) نوشته شده؛ زمانی که روسیه تحت تاثیر ایدههای جدید فلسفه و ادبیات اروپاست. ایدههایی درباره قانون، مالکیت خصوصی و آزادی. ایدههایی که بعداً خود را در قالب انقلابهای ۱۸۴۸ که به بهار ملّتها (Springtime Of Nations) چهره سیاسی و اجتماعی اروپا را تغییر داد. (اگرچه در ظاهر شکست خوردند امّا تاثیر عمیقی بر دموکراسی و قدرت گرفتن پارلمان در اروپا داشتند.)
در این دوره روسیه تحت تاثیر این اندیشههای جدید اروپایی است. روشنفکرانی مثل داستایوفسکی جزء گروهی هستند که تلاش دارند ایدههای جدیدی مطرح کنند و از ساختار سیاسی و اجتماعی بستهی زمان خودشون انتقاد کنند.
درونمایه رمان را میتوان مسائلی مثل فقر، عدالت و سرنوشت در نظر گرفت. امّا به نظر میرسه که در کنه این داستان، شخصیتها به دنبال پرسشگری از جامعه هستند. جامعه و ساختار تزاری با سیستم سرکوب شدید و امنیتی کردن فضا در مقابل خواست این روشنفکران میایستادند. (در زمان نگارش رمان بیچارگان، نیکلای اول تزار روسیه بود.) شاید بتوان نخستین جرقههای اعتراض به وضع موجود که بعداً خود را به شکل انقلاب سوسیالیستی در روسیه نشان داد را در همین رمان بیچارگان دید.
بیچارگان امّا یک جور عصیان علیه وضعیت موجود هم هست؛ شخصیتها به راحتی سرنوشت خودشان را قبول نمیکنند. آلکسیونا و ماکار، تلاش میکنند که خودشان را بالا بکشند. در نامهنگاریهایشان مشخص میشود که اگر پولی در بساط بماند یا بتوانند نزول کنند، با آن پول به تماشای تئاتر میروند؛ تئاتری که مختص طبقه اشراف است و این حضور در سالن تئاتر، یعنی وصل کردن خودشان به یک طبقه بالاتر. یعنی شورش علیه سرنوشتی که همهجوره احاطهشان کرده است.
در نهایت رمان با پذیرش سرنوشت به پایان میرسد. آلکسیونا با درخواست ازدواج مرد پیر ثروتمندی به نام بیکوف، موافقت کرده و قرار است به ازدواج او دربیاید و زن ارباب شود. ماکار هم به احتمال زیاد زندگی محقرانه خود را ادامه خواهد داد.