رولف دوبلی نویسنده ناشناخته‌ای نیست. دو کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» و «هنر خوب زندگی کردن» به ترجمه عادل فردوسی‌پور باعث شد که دوبلی خیلی سریع در بازار کتاب‌های توسعه فردی و خودیاری جای پای خودش رو باز کنه و خوانندگان زیادی این کتاب رو در دست بگیرند و مطالعه کنند. من هم می‌خوام کمی درباره این کتاب بنویسم، از چیزهایی که یاد گرفتم و البته یک تجربه متفاوت در کتابخوانی!

حدود یک‌سال و نیم پیش در متمم یا روزنوشته‌های محمدرضا به یک توصیه خیلی جالب رسیدم که تا حالا بهش دقت نکرده بودم(متاسفانه هرچه گشتم لینک درس یا روزنوشته رو پیدا نکردم، اما بالاخره پیدا می‌کنم و همین‌جا می‌ذارمش). توصیه این بود که کتاب‌های زیادی با فرمت ۵۲ فصل یا گفتار منتشر می‌شن(حالا نزدیک به همین عدد تقریباً) و بهتره به جای این‌که این کتاب‌ها رو در یک یا چند نشست کتابخوانی (زمان اختصاصی کتابخوانی) مطالعه کنیم، در طول یک‌سال یا همون ۵۲ هفته مطالعه کنیم.

این جنس کتاب‌های معمولاً سریع خونده می‌شن و این سرعت بالا در خوندن باعث می‌شه که فرصت تعمق و تفکر در جملات و فصل‌های کتاب رو نداشته باشیم. در واقع این نوع کتاب خوندن خروج خاصی نداره و شاید در یک مهمانی یا قرار دوستانه بتونیم اشاره کنیم که بله، اتفاقاً ما هم این کتاب رو خوندیم ولی خودمون هم می‌دونیم که فقط ورق زدیم و چشم‌هامون از روی جملات و کلمات پریده تا به انتهای کتاب برسه.

با توجه به همین توصیه، کتاب «هنرِ خوب زندگی کردن» رولف دوبلی را در طی یک‌سال و تقریباً هر جمعه ۱ فصل مطالعه کردم. به نظرم تجربه جالب و متفاوتی بود. از یک طرف فرصت بود که در یک بازه ۳۰ دقیقه‌ای یک فصل رو بخونم و دیدگاه‌های خودم رو هم نسبت به حرف نویسنده یادداشت کنم و الآن یک مجموعه یادداشت از مواجهه خودم با دوبلی نوشتم و از طرف دیگه در طول هفته می‌تونستم به اون قاعده‌ای که دوبلی مطرح کرده بود، بیش‌تر فکر کنم، مصداق‌هاش رو یادداشت کنم و کمی عمیق‌تر باهاش مواجه بشم.

هنر خوب زندگی کردن؛ گیرا به سبک کتاب‌های خودیاری

از متن کتاب که شروع کنیم، دوبلی هر فصل را با یک جمله یا پاراگراف گیرا شروع کرده و جذاب ادامه داده است. مثلاً با داستانی شروع کرده یا به یک تحقیق علمی اشاره می‌کنه یا به یک روز عادی و ایده‌ای که به سرش زده و می‌خواهد که فصل را با آن شروع کند، سر بحث را باز می‌کند.

در طول یک فصل که معمولاً کم‌تر از ۱۰ صفحه‌ست، دوبلی سعی می‌کنه که با استناد به پژوهش‌های علمی یا در مواردی که رفرنس پیدا نکرده به تجربیات خودش ارجاع بده و در یک قاعده کلی و توصیه فصل رو به پایان برسونه. مثل اکثر کتاب‌های خودیاری و توسعه فردی، لحن و سبک دوبلی ساده و صمیمی است. معمولاً در خوندن متن مشکل چندانی وجود نداره اما یکی از ایراداتی که به کتاب وارده و بعضی جاها خسته‌کننده بود دقیقا این مسئله بود که جاهایی که دوبلی موفق به پیدا کردن یک رفرنس علمی نمی‌شه، به تجربیات خودش ارجاع می‌ده.

حقیقتاً این‌که کسی بر اساس تجربیات خودش زندگی‌ش رو روایت کنه، به نظرم ارزشمنده و هر زندگی بنا به فرد و زمانه‌ای که در اون زیست کرده، حتماً تجربیاتی شنیدنی داره ولی دیگه نیازی نیست که برای این‌که جای پای حرف‌هامون رو در ذهن خواننده پررنگ کنیم، مدام به تحقیقات علمی ارجاع بدیم و این‌طور وانمود کنیم که این حرف‌ها فراتر از تجربه شخصیه و به نوعی مهر تایید علم رو هم با خودش داره.

و به نظرم کسی که چنین رفتاری رو در نوشتن پیش می‌گیره، در طولانی‌مدت مخاطبانش رو از دست می‌ده، چون حداقل برای من به عنوان یک مخاطب که به توسعه فردی علاقه‌مندم، صداقت و اعتبار نویسنده کاهش پیدا می‌کنه. به نظرم کار دوبلی از این جهت ارزشمنده که قاعده‌هایی که خیلی قبل‌تر از اون در فلسفه یا حرف‌های بزرگان دوران بوده رو در قالب جدید سامان‌دهی و مطرح کرده.

در ادامه چند جمله پراکنده از کتاب به همراه چند یادداشت از خودم در هنگام مطالعه کتاب رو این‌جا قرار می‌دم:

از فصل نهم کتاب:

وزیر امور خارجه یا خود دوم: حرف نویسنده این است که در دنیایی که همه توصیه میکنند خود واقعی تان باشید، بهتر است این کار را نکنید و یک وزیر امور خارجه یا خودم دوم را تعریف کنید. فرض کنید یک کشور هستید و ارتباطات شما با اطرافیان (به جز افراد بسیار صمیمی و پارتنر) مثل ارتباط دو کشور است. طبیعتاً دوست ندارید که به عنوان یک کشور ضعیف، فاقد اعتماد به نفس شناخته شوید. بلکه میخواهید به عنوان یک کشور جذاب، مفرح و قوی جلوه کنید. به همین دلیل پیشنهاد می شود که اصول سیاست خارجه خود را انتخاب کنید و هر چند وقت یکبار جلسه بررسی عملکرد خارجی خود را بگذارید. آیا این وزیر امور خارجه مناسب این سمت هست یا نیاز به تغییر دارد. نویسنده در پایان این چپتر یا بخش مینویسد تنها سگ ها روراست هستند، فراموش نکنید که شما انسان هستید!

از فصل ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ کتاب که درباره استمرار و دایره شایستگی است:

دایره شایستگی

هر یک ساعتی که روی دایره شایستگی خود صرف میکنید از هزاران ساعت تلاش برای متوسط بودن در یک مهارت دیگر ارزش بیشتری دارد. حرف نویسنده اینکه نباید خودمون رو به خاطر صدها مهارتی که دوست داشتیم داشته باشیم اما نداریم سرزنش کنیم. بلکه باید دایره شایستگی یا اون چیزی که از میانگین بالاتر هستیم رو پیدا کنیم و فقط روی همون تمرکز کنیم. به خواسته های دیگران و صرف زمان برای مهارت هایی که در اونها خوب نیستیم رو رها کنیم و در درون دایره شایستگی خودمون تلاش کنیم.

استمرار؛ کلید موفقیت

حرف نویسنده این است که پس از پیدا کردن دایره شایستگی باید به مدت طولانی بر روی آن متمرکز بمانید. یک جمله جالب داشت به نظرم که میگفت هر کسی تنها باید کمی از حد متوسط فراتر باشد تا به موفقیت برسد البته به مدت بسیار طولانی!

سرکوب ندای درون

به نظرم توصیه ارزشمندیه. در دنیایی که همه به دنبال پیدا کردن مقصد زندگی یا ندای درون خودشون هستند نویسنده معتقده که کاری که در اون خوب هستیم و استعداد داریم رو انجام بدیم و به نتیجه فکر نکنیم. مثلاً به جای اینکه بگید من باید ده سال دیگه برنده جایزه نوبل بشم به این فکر کنید که امروز ۱۰ صفحه بنویسید. مساله اصلی که در سه فصل اخیر تکرار شده اینکه استمرار داشته باشید و روی نقاط قوت خودتون تمرکز کنید.

درباره آدم عاقل و ستاره‌شناسی یا برداشت من از فصل ۱۹ کتاب:

اینجا حرف نویسنده این است که اول معنای بزرگ و معنای کوچک‌تر زندگی را از هم تفکیک کنیم. معنای بزرگ‌تر زندگی همان چیزی است که افسانه‌ها و اسطوره‌ها به آن پاسخ داده‌اند. این که از مولانا می‌گوید از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود.

در واقع همان معنای بزرگ زندگی است. اما علم پاسخی برای این سوال ندارد چون سوال بی‌معنایی است. آن‌هایی هم که به این سوال پاسخ داده‌اند چیزهایی گفته‌اند که نه می‌توان آن‌ها را سنجید و نه می‌توان درباره‌ش استدلال کرد.

پس چیزهایی از قبیل عرفان، فلسفه، اسطوره، ستاره شناسی و چه و چه عملاً چرند محض هستند. این نتیجه‌ای بود که من گرفتم. راستش بعد از دو سال شرکت در کلاس‌های یونگ که آمیزه‌ای از اسطوره، تعبیر خواب و چه و چه بود نه تنها دستاوردی نداشتم که هیچ کیفیتی در زندگی من بهبود پیدا نکرد. به همین دلیل معتقد هستم که این فصل واقعاً درست است و چیزی به اسم معنای زندگی به صورت کلان وجود ندارد.

درباره آن یونگ و زمان دوساله البته یک نکته قابل تامل است؛ احتمالاً اگر نمی رفتم هیچ وقت هم متوجه پوچ بودنش نمی شدم. آدم عاقل زندگی خودش را دست عارف، ستاره شناس و مدیتیشن نمی‌دهد.

اما هدف داشتن و تلاش برای رسیدن هدف را نویسنده به عنوان معنای کوچک‌تر زندگی در نظر می گیرد که اتفاقاً علم و رفتارشناسی هم از آن پشتیبانی میکند.

اینکه ما هدفی را برای خود انتخاب کنیم و برای رسیدن به آن تلاش کنیم می‌تواند علاوه بر جلوگیری از هدررفت زمان و انرژی در طولانی مدت حال ما را خوب کرده و ما را شاد نگه دارد. نویسنده تاکید دارد که سعی کنید که هدف را عامدانه مبهم و البته واقع بینانه در نظر بگیرید.

از فصل ۲۲ و درباره نوشتن از خود و درباره خود:

نویسنده با گریزی به جنگ جهانی اول شروع می‌کند و اینکه اساساً مغز نمی‌تواند یک بایت یا واحد خالی اطلاعات را ذخیره کند. مغز نیاز دارد تا این جنس اطلاعات را در قالب داستان ذخیره کند و به یاد اورد. به همین دلیل داستان گویی درباره خودمان بخشی مهمی از کارکرد مغز است. اما این داستان ها کامل نیستند.

مغز برای اینکه یک داستان را به خاطر بسپارد باید داستان سه میم داشته باشد؛ مختصر، منطقی و منسجم. منظور از منطقی روابط علی و معلولی است و منظور از منسجم این است که هیچ گونه تنقاضی در داستان دیده نمی‌شود. اما داستان همه واقعیت نیست.

نویسنده می‌گوید بخشی از زندگی خوب داشتن یک تصویر واقعی از خودمان است. تصویری که همه ضعف‌ها، ترس‌ها، نقاط قوت و ضعف را به صورت شفاف منعکس کند. بنابراین یک صحبت کردن با یک دوست قدیمی درباره خودمان یا مراجعه به نوشته های قدیمی‌ترمان می‌تواند به ما کمک کند که تصویری شفاف از خودمان در ذهن داشته باشیم.

فصل سی و یک درباره تقدیر و الهه فورتانا

بوئتیوس مردی ثروتمند و سیاستمدار در روم باستان بود که به دلایلی گرفتار شد و در نهایت به اعدام محکوم شد. در زندان که بود کتابی به نام تسلای فلسفه نوشت. اصل حرف بوئیتوس و این فصل این بود که بی ثباتی دنیا را قبول کنیم. از قرن ها قبل تا احتمالاً همیشه چرخ تقدیر می گردد و روزهای خوب و بد را به بار می آورد.

سرمستِ اتفاقاتِ خوب نشویم و از طرف دیگر در بند اتفاقات تلخ گرفتار نشویم. فورتونا الهه تقدیر در یونان باستان است که چرخ تقدیر و روزگار را به گردش در می آورد. همه کسانی که در بازی شرکت می کنند امیدوار هستند که از این چرخ بالا و بالاتر بروند اما همزمان یک نکته را هم پذیرفته اند. بنا به ماهیت چرخ روزی این چرخ آن ها را به پایین خواهد آورد.

زندگی هم همین طور است. یاد صحبت های محمدرضا افتادم که گفت: مدیرم زمانی بهم گفته بود مبادا مغرور بشی که داری به کسی هدیه می دی. به یک اتفاق تو این ور میزی و روبه رویی طرف دیگه. یک چرخ دیگه بخوره ممکنه جاهای ما باهم دیگه عوض بشه.

الهه فورتانا

منبع عکس: ویکی‌پدیا

در پایان خوشحال می‌شم اگر شما هم این کتاب رو مطالعه کردید، نظرتون رو بنویسید. به نظر شما کدوم فصل کتاب جالب‌تر بود؟