بیژن نجدی، شاعرترین داستان‌نویسی است که تا به حال خوانده‌م. اول به این وصیت که در صفحات اول «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» نگاه کنیم:

نیمی از سنگ‌ها، صخره‌ها، کوهستان

را گذاشته‌م

با درّه‌هایش، پیاله‌های شیر، به خاطر پسرم

نیم دیگر کوهستان، وقف باران است.

دریای آبی و آرام را

با فانوس روشن دریایی، می‌بخشم به همسرم

شب‌های دریا را، بی‌آرام، بی‌آبی، با دلشوره‌ی فانوس دریایی

به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شده‌اند، فکر می‌کنم

یکی یا چند هم مرده‌اند.

رودخانه که می‌گذرد زیر پل، مال تو، دختر پوست‌کشیده‌ی من به استخوان بلور!

که آب پیراهنت شود، تمام تابستان.

هر مزرعه و هر درخت، هر کشتزار و علف را شش دانگ به کویر بدهید

به دانه‌های شن، زیر آفتاب

از صدای سه‌تار من

بندبند پاره‌پاره‌های موسیقی

که ریخته‌ام در شیشه‌های گلاب و گذاشته‌ام روی رف

یک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به «نی» بدهید

و می‌بخشم به پرندگان

رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها

به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

غار و قندیل‌های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را

به فصل‌هایی که می‌آیند

بعد از من.»

موقع خواندن این شعر، به این فکر کردم که شعر و شاعر چقدر می‌تواند غنی باشد از هر چیزی. او طبیعت را از خود می‌داند و خود را بخشی از طبیعت و می‌تواند همه‌ی لطیف‌ترین‌های عالم را به نزدیک‌ترین‌های هدیه بدهد. بیژن نجدی به نظرم ثروت‌مندترین آدم دنیاست. و بعد خود کتاب شروع می‌شود با ۱۰ داستان کوتاه؛ همه در اوج ایجاز، لذت‌بخش و سرشار از تصاویر بدیع. نمی‌خواهم هیچ داستانی را تحلیل کنم یا بگویم کدام‌یک به نظرم داستان بهتری بود. بلکه می‌خواهم کمی در فضایی که بیژن نجدی ساخته، تنفّس کنم. دنیایی شاعرانه و عمیق که هر جمله و هر داستان می‌تواند عزمت‌گاهی برای کشفِ بیش‌تر ظرافت‌های زبان باشد و فکر کردن.

«جمعه، پشت پنجره بود.»

«سه‌شنبه خیس بود.»

«تاریکی خاکستری اول شب با آن‌ها به طرف خانه رفت.»

«مرتضی در حیاط به صورتش آب زد، دستهایش را روی گوشهایش گذاشت تا سکوت سیاه شدۀ باغچه را نشنود. قدمهایش را روی صدای قد کشیدن علفها ریخت و تا به خانه‌ی قهوه‌چی برسد یک پل از روی رودخانه گذشت. یک جاده مالرو بین دو مزرعه افتاد، یک پنجرۀ خودش را باز کرد.»

«آن طرف دایره، مرتضی می‌دوید و تاریکی دور تا دورش بوی عرق زیر بغل او را می‌گرفت.»

«آن‌ها در تهرانی که سه‌شنبۀ فراموش شده‌ای داشت، از خیابانهایی گذشتند که به خاطر اعتصابها، گاهی برق داشت، گاهی نه. گاهی تاریک بود، گاهی هم به اندازه یک تیر چراغ، روشن، این بود که ملیحه و پدربزرگ، نتوانستند نعش چتر را زیر هیچکدام از درختان کوچه پیدا کنند. حالا چتر هم یک سیاوش شده بود.»