همه ما درکی از گرسنگی، تشنگی، خستگی و دیگر نیازهای انسانی داریم. همه ما سیری را تجربه کرده‌ایم. اما مکانی را تجسم کنید که وقتی واردش می‌شوید، همیشه گرسنه و همیشه تشنه خواهید بود. همیشه احساس خستگی خواهید کرد. این همیشه‌ها تا لحظه‌ای که مرگ را ملاقات کنید با شما هستند. آدم‌های زیادی چنین شرایطی تجربه کرده‌اند در جهنمی به اسم «آشویتس» و در زمانه حکومت فاشیستی هیلتر بر آلمان. این چند خط خلاصه‌ای بود که از کتاب «اگر این نیز انسان است» اثر پریمو لوی.

کتابی که نمی‌توانید بی‌قفه آن را بخوانید

پریمو لوی از جهنم سالم بیرون آمد اما بعدها خودخواسته مرگ را در آغوش کشید. کتابش راوی یک سال و چندماه انتهایی جنگ جهانی دوم است که در اردگاه‌های کار اجباری آلمان، زندگی کرده است. البته اینجا زندگی واژه خوبی نیست. بیشتر باید بنویسیم که زنده مانده است.

لوی توصیفی بی‌اغراق از وضعیت اردوگاه را می‌نویسد. اگر کتابش را به عنوان یک اثر ادبی نگاه کنیم به واسطه زبان عالی و دقت مترجم می‌توانید تند تند ورق بزنید و از خواندنش خسته نشوید. اما یک مشکل وجود دارد. لوی قصه نمی‌گوید. صحنه اعدام‌های دسته جمعی، اتاق‌های گاز، کارهای طاقت فرسا، شلاق خوردن، گرسنگی، تشنگی و هزاران رنج دیگری که تحمل کرده، ساخته ذهن نیست. او یک‌یک‌شان را تجربه کرده است. وقتی به این‌ها فکر کنید، هرگز نخواهید توانست چند صفحه از کتابش را پشت سر هم بخوانید. شاید مثل من برگردید و بگویید. «..اک»

چند کلمه درباره ادبیات هلوکاست

پس از جنگ جهانی دوم و کشتار یهودیان کتاب‌های داستانی و غیرداستانی زیادی نوشته شد. خیلی‌ها درباره رنج زندگی در آلمان فاشیستی و یهودی‌ها قلم زدند. بعدها ژانری پدید آمد به اسم ادبیات هلوکاست. به زبان ساده یعنی همه چیزهایی که درباره هلوکاست نوشته شده بود. به اعتقاد خیلی‌ها، «اگر این نیز انسان است» یکی از بهترین‌ها است. بهترین در به تصویر کشیدن و نشان دادن سقوط آدمی. سقوط به حضیض یعنی پست‌ترین جای ممکنی که می‌توان تصور کرد.

اگر این نیز انسان است و انسان در جستجوی معنا؛ کتاب‌هایی از یک ماجرا

کتاب «انسان در جستجوی معنا» دکتر ویکتور فرانکل یکی از مشهورترین کتاب‌هایی است که درباره کشتار یهودی‌ها و هلوکاست نوشته شده است. من نوروز ۹۹ کتاب فرانکل را خواندم و هیچ وقت یادم نمی‌رود که با همان جملات اولش میخکوب شدم. ( نقل به مضمون)

«وقتی از یکی از افراد اردوگاه پرسیدم آیا می‌توانم دوباره دوستم را ببینم و گفت او کجاست. گفتم او را به صف سمت چپ فرستادند و گفت آره می‌تونی ببینیش. و از پنجره کوچک یک حجم بزرگ دود سفید در دوردست را نشان داد و گفت رفقیت داره می‌ره آسمون»

راستش موقع نوشتن معرفی این کتاب هم دستم به قلم نمی‌رود و حتی دوست ندارم بخش‌هایی از کتاب را نقل کنم. بس که ضربه‌زننده است. اما از طرفی دلم می‌خواهد فقط یک بخش از کتاب را این جا بنویسم.

ساعت باید از یازده گذشته باشد، چراکه رفت و آمد به سمت سطل کنار نگهبان شب بیش‌تر شده، شکنجه‌ای وقیحانه و شرمی نازدودنی: در طول روز، با خوردن آب سوپ آبکی که باید دو سه ساعت یک بار برخیزیم و بخشی از آن آب فراوان را تخلیه کنیم، همان آبی که عصرها در قوزک پا و حفره‌ی چشم به شکل آماس درمی‌آید، چهره‌ها را از ریخت می‌اندازد، سیمای همه را به یکدیگر شبیه می‌کند و رهایی از شر آن نیز باری فرساینده بر کلیه‌های ما می‌نهد.

البته مشکل فقط این نیست که جلو سطل صفی شکل می‌گیرد. بنابر قانون، آخرین کسی که سراغ سطل رفته باید آن را در دستشویی خالی کند. قانون همچنین می‌گوید که هیچ‌کس در شب نمی‌تواند باراک را ترک کند، مگر در یونیفرم شب (پیراهن و شلوار) و با دادن شماره‌ی خود به نگهبان. به‌سادگی می‌توان پیش‌بینی کرد که نگهبان شب هم می‌کوشد خواص، دوستان و هم‌وطنان خود را معاف کند.

تازه باید گفت قدیمی‌های اردوگاه به چنان حساسیتی دست یافته‌اند که همان‌طور از توی تخت و صرفا از روی صدای دیواره‌ی سطل، به شکلی معجزه‌آسا تشخیص می‌دهند که محتوای سطل کی به حدی خطرناک می‌رسد و بدین ترتیب همیشه از زیر خالی‌کردن آن قسر درمی‌روند. بنابراین عملا در هر باراک تنها تعداد معدودی نامزد خالی‌کردن سطل هستند، حال آن‌که کل حجمی که باید تخلیه کرد دست کم چهل گالن است، یعنی سطل باید حدود بیست بار خالی شود.

خلاصه آن‌که وقتی ما بی‌تجربه‌ها و بی‌مصنویت‌ها مجبوریم به سراغ سطل برویم، خطری بسیار جدی بالای سرمان دور می‌زند. نگهبان شب ناغافل از کنج خود بیرون می‌پرد و ما را می‌گیرد، شماره‌مان را ثبت می‌کند، یک جفت کفش چوبی به دسمان می‌دهد و ما را، خواب آلود و لرزان، با سطل به میان برف می‌فرستد.

ما وظیفه داریم با آن سطل، که با گرمای چندش آورش به ماهیچه‌ی لخت پایمان می‌خورد، پاکشان به سمت دستشویی برویم. سطل همیشه تا خرخره پر است و ناچار، با هر تکان، کمی از محتوایش روی پای آدم می‌‌ریزد. بنابراین هرقدر هم این وظیفه چندش آور باشد، همواره بهتر است خود آدم این کار را انجام دهد نه هم تختی‌اش.

سقوط خیلی دور نیست

در حین خواندن و پس از اتمام کتاب، مدام به این فکر می‌کردم که آدمی تا کجا می‌تواند پیش برود. این کتاب ماجرای سقوط انسان است به دردناک ترین شیوه ممکن. سقوط خیلی دور نیست. همه ما می توانیم سقوط کنیم. دنیا را جهنم کنیم و آشوویتس دیگری بسازیم؛ بدون آنکه اصلا متوجه‌اش باشیم. با اینکه تقریبا یک ماهی از خواندن کتاب گذشته اما هنوز تاثیر قلم و روایت لوی را احساس می کنم. ممنون میشوم اگر شما هم کتاب را خوانده‌اید کامنت بگذارید تا درباره‌اش گفتگو کنیم.

برچسب گذاری شده در: