عقربهها خیلی زود چرخیدند و از آخرین نوشته من در این وبلاگ، نزدیک به ۱ سال گذشت. سال سخت، عجیب و غریبی که آغازش تابستان پارسال و دقیقاً چند روز بعد از نوشتن متنی کوتاه درباره کتاب «فقط روزهایی که مینویسم» بود. حقیقتاً حوصله نوشتن نداشتم؛ این روزها برای کار نکردن نیازی به دلیل نیست. همه چیز به شکل بیرحمانهای در بیرون آرایش حمله به خود گرفته و دیر بجنبی، به دام افسردگی و ناامیدی میافتی.
اما ننوشتن من بیشتر از اینکه محصول بیرون باشد، محصول خودم بود. مسیرم را گم کرده بودم، نمیتوانستم یا نمیدانستم کجا باید بروم؟ اصلاً از کجا باید شروع کنم. ترک کردن همه چیزهایی که تا حالا برایشان زحمت کشیده بودم، رفتن به یک مسیر جدید یا هر اتفاق دیگری. همه و همه در ذهنم مرور میشد و زمستان پارسال به اوجش رسید.
خیال نکنید الان میخواهم بنویسم که من راه جدیدی پیدا کردم و با ریسکپذیری وارد مسیر جدیدی شدم و الان آدم دیگری هستم. نه! هرگز. من هنوز هم در تردید و شکم. این نوشته و انتشارش بیشتر تلنگری بود برای اینکه بنویسم، فقط بنویسم. حس میکنم با نوشتن میتوانم بخشی از آنچه در ذهنم میگذرد را خالی کنم.
از طرف دیگر ما راویان نسل و کشوری هستیم که در سراشیبی سقوط قرار گرفته؛ احساس مسئولیت اجتماعی ندارم اما شاید نوشتن و از حس و حال خودمان مطلبی منتشر کردن بتواند برای کسانی که بعدها میخواهند درباره این روزگار و شرایط بدانند، کمک کننده باشد.
شاید تک تک روایات فردی وبلاگها و نوشتههای ما روزی فقط برای تحلیل و عبرتگرفتن برای دیگران کافی باشد. اگر واقعبینانه به شرایط نگاه کنیم(براساس همه اطلاعات و دیدهها و شنیدهها) ما در حال سقوط هستیم، سوار ماشینی هستیم که دیر یا زود به ته دره میرسد.
همین حالا هم من یکی پتانسیل جنون زیادی دارم؛ فکر میکنم همه ما چنین حس و حالی را تجربه میکنیم، جنونی ناشی از سرخوردگی جمعی و ناامیدی نسبت به آینده؛ حتی آیندهای در حد چند ماه و شاید تا پایان همین امسال.
از همه اینها که بگذریم دلم میخواهد بنویسم، برای خودم و ثبت تمام اتفاقاتی که فکر میکنم میتوانند نوشته شوند یا من میتوانم کمی بنویسمشان. از کار، از کتاب، از درس و مشق، از چیزهایی که میبینم و میشنوم.