یزدانی خرم را با پستهای اینستاگرامیش شناختم. متنهایی که برای عکسهای انتخابی مینویسد عجیب گیراست. رمان «سرخِ سفید» اولین رمانی است که به قلم او خواندم. رمانی درباره مبارزه؛ یکی در ایران معاصر خودمان و یکی ترکشهای یک مبارزه که چهل سال قبل به ثمر نشست.
رمان درباره کارمند اداره آمار و دانشجوی سابق جغرافیای دانشگاه تهران است که رمانهای عامیانه مینویسد و خوانندهای ندارد. بازندهای که حالا برای برندهشدن به سراغ ورزش همیشگی یا عشق همیشگی خودش یعنی کیوکوشین آمده و میخواهد با ۱۵ مبارزه ۱ دقیقهای کمربند مشکی بگیرد. او باید دوام بیاورد و این ۱۵ مبارزه را به اتمام برساند اما این مبارزه ریشه در مبارزههای دیگری دارد. مبارزاتی که نتیجهش انقلاب ۵۷ ایران است. ما با فلشبکها و فلشفورواردها به صورت مداوم از سال ۹۱ به یکسال بعد از انقلاب میرویم. او مبارزه میکند و یک تکه از صحنه (مثل سیگار یا شکلات) ما را به آدمهایی وصل میکند که انقلاب ۵۷ همه چیزشان را تغییر داد. در هنگام خواندن رمان به یاد جستار معروف محمد قائد میافتادم با عبارت «خورد به انقلاب»
انقلاب یک دگرگونی است که خواهی نخواهی اتفاق میافتد. یعنی مهم نیست در کدام طرف باشی و اصلاً دلت بخواهد که آرمانی را زندگی کنی یا نه، مثل سیل نمیپرسد که این خانه کیست. خانه را ویران میکند و همه چیز تغییر میکنند. برخی مبارزهها، نه زندگی فرد که زندگی یک ملت را تغییر میدهند. سرخِ سفید داستان این مبارزههاست؛ پیوند یک امر شخصی برای رهایی از سرخوردگی و شکستهای پیدرپی را پیوند میدهد به یک امر جمعی در چهل و خوردهای سال قبل.
ما از باشگاهی در خیابان شانزده آذر وارد ماجرا میشویم و به تدریج به کل تهران سرک میکشیم. تهرانی که شاهد انقلاب و حوادث بعد از آن است. ما با جنازه استالینی همراه میشویم که دست حوادث او را به تهران آورده، ما با غسال همراه میشویم. ما سیگار فروشی را میبینیم که در ایام انقلاب کارش سکه شده و آدمها برای هضم شرایط جدید به سم رو میآورند.
تهران در بطن روایت یزدانیخرم رخ دیگری از خودش را نشان میدهد. تهرانی که شاهد کشته شدن مهاجم باشگاه تاج در یک حادثه رانندگی است یا تهرانی که اجساد مبارزین مشروطهخواه خود را بلعیده است. آدمهایی که انقلاب زندگیشان را تغییر داده و حالا مجبور به تن دادن به شرایط جدید هستند. ما مدام در رفت و آمد هستیم؛ از ذهن کیوکوشینکای ۳۳ ساله که مبارزه نفسش را گرفته اما هرجور هست ادامه میدهد. ضربه میخورد و ضربه میزند.
تخیل نویسنده تحسینبرانگیز است و میتواند تا پایان شما را همراه خود نگه دارد. یک تکه از رمان را میتوانید در ادامه بخوانید:
«یادش میآید میتواند به این فکر کند؛ به ژاپن شخصیاش که پُر است از سامورایی و کوروساوا و میشیما و کامی کازه… آدمی که ژاپن شخصیاش بهراه باشد کم نمیآورد جلوِ هیچ تنِلشی… تنلشی مثلاً زردنویسِ بیاقبالی که رها شده زیرِ دوشِ آبِ ولرمی و دلش میخواهد رگِ آبیاش را با تیغ بزند و ردِ خون را نگاه کند که توی چاه گم میشود… آن وقت است که حتماً ژاپنِ شخصی میآید کمکش تا راحتتر بمیرد و زیاد غم نخورد که چرا نویسندهی بزرگی نشده و اصلاً یادش برود که جنازهاش سه روز زیرِ دوش خواهد ماند و وا خواهد رفت از هم تا بالاخره کسی شک کند و زنگ بزند پلیس… مامورانِ وظیفهشناس هم درِ خانهی فلسطین را حتماً میشکنند و به صدای آب میروند سمتِ حمام که پُر است از بخار و بوی تعفن و جنازهی کارمند نرمِ کارمندِ دونپایهای که دیگر خون ندارد و زیرِ آب تکههایی از تَنَش گندیده….»
«گیتای بیشرم… تا تهش رفت و مدام اشتباه پشتِ اشتباه… بعدِ اعتصابِ بازیگرها و وقتی که کرور کرورشان با هواپیماهای ایرانایر و لوفتانزا و پانامریکن میرفتند انگلیس و آمریکا، گیتا ماند… تیر خلاص عکسهایش بود در تظاهراتِ حمایت از شاه و بختیار چند روز قبلِ سقوط رژیم… مصاحبهی تلویزیونی هم کرد و گفت آقای نخستوزیر میخواهد قانون اساسی مشروطه را اجرا کند و او به عنوان یک هنرمند وظیفه دارد در این شرایط از او حمایت کند… گیتای سیاسی… گیتا کجا و مشروطه کجا… حالا در این کوچهی خلوت در خانهای دو طبقه زیرِ برفِ شدید پنهان شده…»