اولین برخوردم با بی پولی مثل خیلی های دیگر در کودکی اتفاق افتاد. وقتی که برای خریدن یک جلیقه یا کت ( دقیقا یادم نیست) آبی رنگ در یک پاساژ کوچک در مشهد مامان و بابا را کلافه کردم تا راضی شدند و آن را خریدند.
بعدها این مواجهه بیشتر شد و کم کم می فهمیدی چرا پول اینقدر مهم است. در دبیرستان دوست داشتم گوشی بخرم و بلاخره بعد از کنکور و جایزه ی رتبه برایم خریدند. دوران پولداری من از کودکی تا نوجوانی عیدها بود. چون کوچکترین نوه بودم معمولا عیدی من چرب تر بود.
بیشترین بی پولی را در این ۴ سال تهران بودن تجربه کردم البته قریب به اتفاق آدم هایی که خوابگاه بودهاند این را تجربه کرده اند. روزهای سه شنبه ای بود که حتی برای رزرو کردن غذای هفتهی بعدی دانشگاه هم پول نداشتی. خیلی از بچه ها این طور بودند. اوج بی پولی در یک هفته خوابگاه در جمعه ها اتفاق می افتاد که انتخاب های غذایی محدود بود به نیمرو، سوسیس تخم مرغ، املت و در حالت ایده آل ماکارونی.
البته هیچ وقت برای یک موضوع پول کم نداشته ام؛ کتاب، یادم هست هیچ وقت مامان و بابا هم در این باره سخت نمی گرفتند و در خرید کتاب دستم به آسمان هم می رسید. الان هم این طوری ام. کتابفروشی دلم را می برد و برخی اوقات نمی دانم چرا یکدفعه با یک عالمه کتاب بیرون آمدم منی که فقط رفته بودم کتاب ها را ببینم.
این مقدمه طولانی را گفتم که ناداستان ۴ را معرفی کنم. شمارهی ۴ ناداستان در این اوضاع خراب اقتصادی و بی پولی درباره پول است. بیشتر روایت های این شماره ترجمه اند؛ از ناداستانی که موضوعش جعل اسکناس است تا گفتگو با ابیگیل دیزنی ( نوه بنیان گذار معروف شرکت دیزنی) و سرفت ماشین حمل پول.
روایت های کهن ناداستان هم سرنوشت پول و بی پولی را در دست مهم ترین شخصیت های مملکت می گوید. از ذکاء الملک فروغی که در کنفرانس پاریس است و قرار است مملکتی را نجات دهد ولی قبلش باید اندک پولی که از دربار به او می رسد را مدیریت کند تا دهخدا که عظیم ترین دایره المعارف فارسی را جمع آوری کرده و از ناخوشی و بی مهری روزگار در نامه هایش گله می کند.
آخرین مطلب مجله درباره خلاقیت در واقعیت است که به موضوع نگارش جزئیات و چگونگی آن در یک ناداستان می پردازد.
دو نوشته از مطالبی که در این شماره چشمم را گرفت را به اشتراک می گذارم اگر دوست داشتید و مثل من عاشق داستان هستید می توانید ناداستان ۴ را از سایت ناداستان سفارش دهید. عکس هم متعلق به ناداستان است و از روی سایت برداشتم.
در مسئلهی بی پولی گفت و گو کردیم
دوشنبه ۱۵ شوال ۱۳۳۷/ ۲۲ تیر ۱۲۹۸/ ۱۴ ژوئیهی ۱۹۱۹
صبح بر حسب قرارداد ساعت شش ما را بیدار کردند که به جشن برویم. ممتاز السلطنه برای ما بلیط تهیه کرده بود. جمعیت هنگامه بود. مردم از دیشب کنار خیابان جا گرفته بودند. پنجره ها همه پر بود. باری قبل از ظهر برگشتیم. بعد از ظهر حساب پولم را کردم و دیدم تقریبا چهار هزار فرانک بیشتر پول ندارم.
ارباب کیخسرو منزل من آمد. نشستیم و صحبت کردیم. میرزا حسین خان و بعد انتظام آمدند. در چارهجویی و مسئلهی بی پولی گفت و گو کردیم. بالاخره نظرمان این شد که باید مطالبه را تجدید کرد و ضمنا جمعیت را کم کرد. میرزا حسین خان چون میل دارد به لندن و آمریکا برود بضاعت هم از خود دارد استعفا بدهد.
انتظام الملک و مسیو پرنی هم به طهران بروند تا مخارج کم شود و اگر پولی رسید بیشتر بتوانیم اینجا توقف بکنیم. اگر چه این ترتیب بر من خیلی ناگوار است. حالا ببینیم چه می شود. در حال این ترتیبی است که بعد از رسیدن پول باید مجری داشت و آن هم که معلوم نیست.
با سه فرانک و نیم میخواهم محمد علی شاه را از سلطنت خلع کنم
نامه به ابوالحسن معاضدالسلطنه، از پاریس به لندن، ۱۵ نوامبر ۱۹۱۸
تصدق وفایت شوم، هی وعده می دهید که دو روز دیگر خواهید آمد. باز کثرت مشغله جلوی خیال را می گیرد و خلاف موعود مشهود می شود. این بنده بدون هیچ پرده باید عرض کنم که از کثرت بی کاری دیگر نزدیک است دیوانه بشوم و هنوز هم مطمئن نیستم که آیا بعد از این ها هم کار منظمی پیدا خواهم کرد یا نه.
عجالتا کثرت بی پولی که تقریبا بیش از رسیدن به هر کاری می خواهد عذر ما را از مدرسه بخواهد. بعد از صد فرانک پول تلگراف های متعدده دادن هشتصد فرانک از آخرین پول مایه ی امید بستگان طهران از سفارتخانه رسید قریب چهارصد فرانک به پانسیون مقروض بودم دادم و یکصد فرانک از بابت دویست فرانک قرضی که به دبیرالملک داشتم دادم.
یکصد فرانک هم به مرور از زید و عمرو گرفته بودم. مابقی را هم یک لحاف و تشک و یک ویستون(ژاکت) زمستانی خریدم و الان بدون خجلت-چون چیزی از شما پنهان ندارم- عرض می کنم سه روز است که با نان و شاه بلوط می گذرانم ولی استدعا می کنم این عرایض مرا به کسی ابراز نفرمایید. اینها اسرار من است که می خواهم بعد از مرگ من هم مخفی بماند.
باری اگر بلوط ها پر اشتلم نکنند و سلامت مزاج تا آن وقت که این کارها تمام شود زیاد از دست نرود گمان می کنم که با این تنهایی و قد چوگان شده گویی بزنم و بعد از آن هم از خدا خواهش کنم که پیش از تحمل ننگ خودکشی مرگ طبیعی بیاید و از ناملایمات یک دفعه راحتم کند.
روزنامه ی صور اسرافیل هنوز نوشته نشده تقریبا هزار مشتری پیدا کرده، حتی از بخارا هم نوشته اند و روزنامه خواسته اند. اما افسوس که… بله.
حالا از ترس زیاد شدن قرض پانسیون را رها کرده و اینک در منزل جناب شیخ محمد خان قزوینی به قدر پهن کردن یک رختخواب روی زمین-آن هم فقط در شب- جا عاریه کرده ام و با سه فرانک و نیم پول که الان در کیفم و در تمام دنیا دارم می خواهم محمدعلی شاه را از سلطنت خلع کرده و مشروطه را به ایران عودت بدهم.
تصدقت شوم، از شوخی بگذریم. کار من خیلی سخت است. غیر از سه فرانک و نیم در کیف و امید رجعت جنابعالی دیگر ابدا ملجایی برای خود نمی شناسم. ولی آمدن جنابعالی هم حالا نه ممکن است و نه من در صورتی که می بینم قدری کار از پیش برده اید صلاح می دانم.
درین صورت منتها تا دو روز دیگر من بتوانم خودم را با این مبلغ نگاه دارم. استدعا دارم اگر به حیات من اهمیتی می گذارید اقلا صد و پنجاه فرانک با اولین پست برای من بفرستید. یعنی قرض بدهید. اینکه می گویم قرض بدهید شوخی نمی کنم. برای اینکه در عوض یا برایتان خدمت خواهم کرد یا اقلا یک روز ولو در روزنامه های خارجه استخدامی پیدا کرده می پردازم. قربانت شوم البته کوتاهی نکنید. اقلا به قدر مخارج یک ماهه برای من بفرستید تا خودتان بیایید.
قربانت علی اکبر دهخدا
سلام علی جان
چه مقدمه ی دلنشینی نوشتی ، راستشو بگم به شک افتادم این مقدمه هم یه داستان از ناداستان با عنوان زندگی دانشجویی باشه .
منم وقتی وارد کتابفروشی میشم عاشق خرید میشم .
سلام حسین جان
نه، این مقدمه را خودم نوشتم. راستش من هم دقیقا مثل تو هستم. بعضی وقت ها به لیست کتاب هایی که خریدم فکر می کنم و با خودم می گم تا این ها تمام نشده دیگه کتاب نمی خرم ولی کتابفروشی های انقلاب مثل آهن ربا هستند و نمی دانم چرا وقتی ازشون بیرون می یام دوباره یک پلاستیک کتاب دستمه.