رابطه خواننده با بعضی نویسنده‌ها رابطه عشق و نفرت است. عشق و لذت از آنچه که خلق شده و تو این شانس را داری که متن‌شان را بخوانی و کیفور شوی. نفرت از این‌که نمی‌توانی بین هنرمند و هنرش تفکیک قائل شوی! از هنرش لذت می‌بری اما از عقاید و شخصیتش بیزاری. برای من فقط یک نام در اوج این دوگانه عشق و نفرت قرار دارند؛ آل احمد.

وقتی ۱۵ یا ۱۶ سالم بود مدیر مدرسه را خواندم. چنان جذب داستان شدم که روز بعدش فایل صوتی داستان را گوش کردم. شب‌های بعدش هم همین‌طور. بعدش کارم شده بود خواندن آل احمد. کتاب‌خانه شهید مطهری تنها کتاب‌خانه شهر کوچک ما بود و من تابستان هر روز صبح راه می‌افتادم و تا ساعت ۱۲ آن‌جا بودم به جلال خواندن. تقریباً اکثر کارهای کوتاهش را خواندم، کارهای حجیم‌ترش و البته آثار روشنفکری‌ش را. تقریباً تا قبل از ۲۰ سالگی آشنایی من با ادبیات فارسی فقط به جلال محدود می‌شد. اگرچه بزرگ علوی، دولت آبادی هدایت و ساعدی را هم خوانده بودم اما هیچ نثری به اندازه نثر جلال برایم شگفت‌انگیز نبود. جملات کوتاه و مختصر با عباراتی که خودش ابداع کرده بود. مثل «اباطیل، تکرار خاص کلمه زنم، الخ، عبارات عربی کوتاه و متعدد و بسیاری از ویژگی سبکی دیگرش». احتمالاً چندتا از کتاب‌های جلال مثل خسی در میقات بود که علاقه‌مند شدم درباره عرفان هم یاد بگیرم که البته پس از چندماه نتوانستم از دروازه عرفان عبور کنم و همان پشت در ماندم.

این کتابش شخصی بود و تجربه مواجهه با سفر حج و همه سختی‌هایش را شیرین روایت کرده بود. برای من جلال البته همیشه با مدیرمدرسه به خاطر می‌آمد و یک شاهکار ادبی دیگر به نام «سنگی بر گوری.» این یکی را سنم بالاتر رفت که خواندم. تقریباً ۱۹ ساله بودم. آن موقع‌ها نمی‌دانستم جُستار شخصی چیست اما شهامتش درباره حرف زدن از خصوصی‌ترین جنبه‌های زندگی یعنی تخت‌خواب و رابطه‌ش با سیمین ستودنی بود. هنوز لحظه معاینه اندام خصوصی سیمین توسط پزشک مرد و توصیف آن به قلم جلال نمونه بارز مشاهده غیرت یک مرد سنتی است که علاقه وافری به فرزند دارد(کتاب با جمله من و سیمین بچه‌‌مان نمی‌شود شروع می‌شود) و باید دیدن این صحنه را تحمل تا شاید فرجی شود. یا زمانی که برای آزمایش اسپرم مراجعه کرده و توصیفی خواندنی از خودارضایی و انتظار برای نزول اجلال اسپرم‌ها و تمام فکرهایی از ذهنش رد می‌شود را می‌خوانی شگفت زده می‌شوی که این متن در دهه ۴۰ نوشته شده. این روزها که مرزهای حریم خصوصی کم‌رنگ شده و ارزش‌ها در حال تغییر است، نوشتن چنین متنی جسارت زیادی نمی‌خواهد. چون زندگی شخصی و اتاق خواب بسیاری از افراد کف تایم لاین ریخته، در استوری‌ها به روز شده و در چت‌های افراد رد و بدل می‌شود.

اما تابو شکنی جلال حرف دیگری است و شجاعت عجیبی را می‌طلبد. پس برای من جلال ادبیات، زبان، ایجاز، شجاعت و صراحت بود اما همه این‌ها تا قبل از ۲۰ تا ۲۲ سالگی بود. به تدریج و با مطالعه کتاب‌هایی غیر از ادبیات مثل اقتصاد، سیاست یا جامعه شناسی و از طرفی خواندن خاطرات شخصی افراد درباره جلال همه آن‌چه‌که در ذهنم ساخته بودم ریخت. قطعاً که آرزوی محالی است اما به شیوه این برنامه‌های تلویزیونی که مجری می‌پرسد اگر به عقب برگردی چه می‌کنی یا دوست داری چه کسی را ملاقات کنی. من می‌گویم آل احمد و به او می‌گفتم آقای آل احمد کاش نویسنده باقی می‌ماندی.

وقتی با واقعیت‌های جهان و ایسم‌های مختلف از لیبرالیسم تا مارکسیسم آشنا شدم و به نظرم الگوهای بازار آزاد، دموکراسی و آزادی‌های فردی انتخاب‌های بهتری برای زیستن بودند و هیچ‌جوره نتوانستم الگوهای مارکسیستی، سوسیالیستی را درک کنم، جلال برای من رنگ باخت. مثلاً وقتی از ۱۰ سال چندماه پیش کتاب «غرب زدگی‌» او را تورق کردم نتوانستم بیش‌تر از چند جمله را تحمل کنم. جلال هرچقدر نویسنده خوبی است، روشنفکر سیاسی اجتماعی مزخرفی است. از طرفی حمله‌های مختلفش که به سنتی در نقد ادبی تبدیل شد، حسابی خواننده را شگفت زده می‌کند که چطور سنت نقد ادبی در ایران به واسطه جلال، براهنی و دیگرانی نتوانست پا بگیرد و خلاصه شد به فحاشی و بیش‌تر فحاشی. شاید خواننده با خودش بگوید که خب از متن لذت ببر و اسم جلال را نادیده بگیر. اتفاقاً پیشنهاد خوبی است اما نه وقتی که نویسنده‌ای مثل جلال به روشنفکر تبدیل شده و حداقل تاثیری در وضعیت امروز ما دارد. شاید مثالی از معلم شهید دکتر علی شریعتی که کارش مسوم کردن ذهن بود، مثال بهتری باشد. نباید فراموش کرد که شریعتی و حسینه ارشاد از پایگاه‌های اصلی انقلاب ۵۷ بودند.

مساله من با اصل انقلاب نیست بلکه با راهی و آرمان‌‌هایی است که به واسطه نوشته‌های امثال شریعی، آل احمد و غیره در فکر مبارزان کاشته شد و نتیجه‌ش چیزی شد که الآن می‌بینیم. غرب زدگی آل احمد در حالت عملی می‌شود همین وضعیت؛ مبارزه با امپریالیسم، توجه به خویشتن خویش و چیزهایی از این مفاهیم غیرقابل تعریف یا اندازه‌گیری. یا ایده‌های اقتصادی شریعتی می‌شود همین شتر گاو پلنگی که ما تجربه می‌کنیم. البته بحث ما در این نوشتار، نقد علی شریعتی نیست اما قطعاً معتقدم که شریعتی در یک سیستم درست اجتماعی سیاسی اقتصادی باید یک معلم انشاء می‌شد نه یک روشنفکر. احتمالاً فواید بیش‌تری هم برای اجتماعش به همراه می‌آورد. همین حالا اگر کتاب‌های شریعتی را بخوانید و بخواهید ایده اصلی او را به زبان بیاورید بعید است به جزء عنوان بتوانید به چیز دیگری اشاره کنید؛ ترکیبی از اسلام، مارکیسیست، سوسیالیسم، ادبیات خیال، شعر، کمی اضافه کردن اسطوره و سالاد کلمات شما حاضر است. همین مساله را در غرب زدگی هم می‌توان دید:

«غرب‌زدگی آفتی است که از غرب می‌آید و ما و کشورهای جهان سومی از پیشرفت وامانده را مانند طاعون گرفتار و بیمار می‌کند. آدم غرب‌زده ریشه و بنیادی ندارد، نه شرقی مانده، نه غربی شده؛ هرهری مآب و چشم و گوش بسته از آداب و سنن و فرهنگ غرب تقلید می‌کند.»

کل کتاب درباره هویت و حمله به آدم‌های غرب‌گراست البته همان‌طور که در بخشی از سالاد کلمات بالا مشخص است، غرب، جهان سوم و پیشرفت وامانده و هرهری مآب نشان می‌دهد که کتاب چقدر دقیق تدوین شده و جلال چطور یکی از پیشگامان روشنفکران دهه ۴۰ و ۵۰ است! آنقدر دقیق که جرات نمی‌کنی بپرسی آقای آل احمد تعریف شما از غرب‌زده، هرهری مآب چیست؟ احتمالاً جوابی خواهید شنید به این مضمون «مردک غرب زده، متوهم امپریالیست خرده بورژوا که سنن کهن را فراموش کرده‌ای و سرسپرده فرهنگ منحط غربی شده‌ای و هیچ‌گونه هویتی از خود نداری. من قرار نیست به تو جواب بدهم.» کلام هم با چند

کلماتی چیده شده کنار هم که هیچ معنایی ندارند و البته به واسطه زبان تند آل احمد تا سال‌ها کسی که به این کتاب نقد وارد می‌کرد، خانواده‌ش مورد تفقد لفظی جلال قرار می‌گرفت.

همه‌ی ما در زندگی الگو یا الگوهایی داریم، الگوهایی که سعی می‌کنیم شبیه آن‌ها رفتار کنیم یا در رویاهایمان شبیه آن‌ها باشیم. خواننده، بازیگر، نویسنده و در دنیای اینستاگرام شاید اینفلوئنسرها. احتمالاً بسیاری از ما هم دوست داریم که حداقل یک‌بار هم که شده این افراد را از نزدیک ببینیم. اما در دنیایی که همه‌ی تصاویر آن ناقص و شکسته هستند، دیر یا زود همه‌ی این آدم‌ها هم فرو می‌ریزند و ممکن است آروز کنیم که ای کاش هیچ وقت قهرمان زندگی‌مان را ملاقات نمی‌کردیم. از دور او یک قهرمان و ایده‌آل به نظر می‌رسید اما نزدیک که شد فهمیدم عین خودمان ناقص است. این ایده‌ای است که کریستال در جستار «وقتی نویسنده حرف می‌زند» در کتاب «فقط روزهایی که می‌نویسم» مطرح می‌کند.

او می‌نویسد:«حتی نویسنده‌هایی که در این بازی مو سفید کرده‌اند هم ممکن است نتوانند از میدان مقایسه با کتاب‌هایشان روسفید بیرون آیند چون تمامی وقار، شیوایی، زیرکی و شوخ‌طبعی‌شان هم ممکن است برای خواننده مسحوری که در ذهنش بین نویسنده و کتاب تناظری دقیق برقرار کرده، کافی نباشد. دلیل بی‌میلی به ملاقات با نویسندگان بزرگ هم همین است. «زیاد می‌شنویم که آدم‌ها می‌گویند حاضرند چقدر بدهند تا شکسپیر را ببینند! من یکی حاضرم کلی بدهم که او را نبینم، حداقل اگر کوچک‌ترین شباهتی به بقیه آنهایی که تا به حال دیده‌ام داشته باشد.»

اگر شانسی داشتم که با جلال صحبت کنم، می‌گفتم «رحمه الله، من عرف نفسه و لم یجاوز حده». کلامی برای یک آخوندزاده‌ای جسور و صریح که ای که کاش هیچ وقت پایش را از گلیم نویسندگی فراتر نمی‌گذاشت و قبای روشنفکری نمی‌پوشید. رابطه من و جلال حالا عشق و نفرت نیست؛ نفرت محض است که گاهی کلماتش تلخی این رابطه پرفراز و نشیب رو تعدیل می‌کند.