دیروز ۲۳ ساله شدم. راستش را بخواهید دیروز داشتم به این جمله محمدرضا شعبانعلی فکر می کردم که روز تولد به خودی خود روز مبارکی نیست، درست مثل ماه یا سال نو.
راستش خیلی با این جمله محمدرضا موافقم. دیروز داشتم به یک سال گذشته فکر می کردم. اتفاقات مهم زیادی را تجربه کردم. تمام شدن دانشگاه ( هم به معنی واقعی و هم استعاری)، شکست استارت آپی که در آن کار می کردم ( بعدا درباره اش خواهم نوشت)، چند ماه تجربه بد کاری و بالاخره رفتن به یکی از بهترین شرکت هایی که می توانست در این سن اتفاق بی افتد.
اما چیزی که در یک سال گذشته بیشتر از همه در زندگی من پر رنگ بود، آشنایی با کارل یونگ و روانشناسی انسان گرا بود. راستش آنقدری که اندیشه های یونگ بر روی باورها، عقاید و حتی سبک زندگی من تاثیر گذار بوده است چیزی دیگری تاثیر گذار نبوده است. البته آشنایی با یونگ را مدیون یک اتفاق تلخ و البته یک استاد خوب هستم. راستش می خواهم چند تا درس مهمی که از اتفاقات بالا گرفتم را بنویسم تا یاآوری مهمی برای خودم باشد:
خداحافظی با دانشگاه
تقریبا ۴ سال پیش که به خاطر قبولی در دانشگاه به تهران آمدم، هرگز و هرگز فکرش را نمی کردم که روزی این طور درباره دانشگاه تغییر عقیده بدم. زمانی که کنکور دادم، شغل ایده آلم بر اساس ایده آل های جامعه و نه ایده آل های خودم، استادی دانشگاه بود.
اینکه تحصیلاتم را تا دکتری ادامه دهم و بعدش هم عضو هیئت علمی شوم و علم اژده ها کشی را به بقیه یاد بدهم. یک ایده آل دانش آموز دبیرستانی. بعدش اما دانشگاه اصلا طوری نبود که فکر می کردم. این را وقتی بیشتر متوجه شدم که چند تجربه کاری داشتم. راستش وقتی که خردادماه لباس فارغ التحصیلی پوشیدم، دیگر نخواستم که هرگز ادامه تحصیل دهم حداقل با آن ذهنیت استاد دانشگاهی چند سال پیش.
جت ویدیو؛ خداحافظی با یک رویای کودکانه دیگر
راستش در دی ماه پارسال بود که یکی از دوستانم ایده ای را در زمینه ساخت آنلاین ویدیو در ذهن داشت. من و هادی هم با او همقدم شدیم و می خواستیم استارت آپ خودمان را داشته باشیم که مرداد ماه فهمیدم هنوز خیلی برای راه اندازی کسب و کار بی تجربه هستیم.
فکر می کنم یک بار دیگر رویای جمعی جامعه و واژه دهان پرکن کارآفرین و استارت آپ من را فریب داد. الان که دارم فکر می کنم، با خودم می گویم چطور بدون تجربه کاری می خواستیم کار خودمان را داشته باشیم. راستش الان که نگاه می کنم می بینم به شعار هر ایرانی یک استارت آپ رسیده ایم. دوباره یک رویای کودکانه را برای خودمان بزرگ کرده ایم. اینکه همه قرار است کسب و کار شخصی خودشان را داشته باشند و تو دو راه داری یا کارآفرین شو یا بمیر. ممکن است روزی دوباره به فکر راه اندازی یک کسب و کار بی افتم اما مطمئنم این بار مطمئن می شوم که این رویا، حرف جامعه نیست بلکه چیزی در ذهن خودم است.
دو تجربه؛ بد و عالی
بعد از اینکه جت ویدیو را جمع کردیم، دو تجربه کاری را به فاصله چندماه از هم را تجربه کردم. اولی محیطی بود که مدیرانش می خواستند کارآفرین جلوه کنند و پول پارو کنند. راستش بعد از ماه اول متوجه شدم که اصلا محیطی که در آن کار می کنم، حرفه ای نیست. راستش را بخواهید هنوز هم فکر می کنم عصبانی هستم و برای اینکه بهتر بنویسم، احتمالا چندماه آینده درباره اش خواهم نوشت.
کار کردن در این محیط البته چند درس برای من داشت. اینکه چند سال سابقه کار داشته باشی و پولی هم به ارث برده باشی دلیل نمی شود که وارد صنعتی شوی که هیچ چیز درباره آن نمی دانی. رفتن به کلاس های فلان موسسه مدیریت هم نمی تواند به تو مدیریت یاد بدهد، وقتی هیچ وقت مدیر نبوده ای و حالا می خواهی راه صد ساله را یک شبه بروی. صنعتی مثل محتوا بیش از هر چیزی به صبر نیاز داد و نباید انتظار داشته باشی در یک ماه، همه چیز را به دست بیاری.
چیزهایی مثل حرفه ای گری در کسب و کار را می توان به راحتی به زبان آورد و حتی برایش جلو دیگران سخنرانی کرد اما چند دقیقه بعد با یک حرف یا یک حرکت، به ناشی ترین آدم دنیا تبدیل شد. این ها اصلا واژه نیستند، بلکه یک شیوه نگرش و اندیشیدن به زندگی اند.
فعلا زمان مناسبی برای نوشتن درباره شرکتی که کمتر از یک هفته شده است به آن رفته ام، نیست. اما حتما درباره اینکه چرا در دو حوزه مختلف در بین شرکت های ایرانی اول است و فرهنگ حاکم کاری بر آن صحبت می کنم.
یونگ و اندیشه هایش
راستش را بخواهید من تا همین یک سال پیش یونگ را از چند کلمه محدود درون گرا، برون گرا، ناخودآگاه و آرکتایپ می شناختم. شاید خیلی ها هم این طور درباره یونگ قضاوت می کنند اما محدود کردن یونگ به این واژه ها با تفسیر خودمان بی احترامی به اندیشه اوست.
هنوز باید بیشتر و بیشتر درباره یونگ بخوانم که بتوانم درباره نظریاتش بنویسم اما شاید مهم ترین چیزی که من از او یاد گرفته ام، احترام گذاشتن به دنیای درون است. در جهانی که علم و اعداد تقریبا همه چیز را تعیین می کند، چیزهایی مثل دنیای درونی فرد نادیده گرفته می شوند اما یونگ دقیقا در همین زمان به دنیای درون توجه می کند.
سال آینده و ۲۴ سالگی
اتفاقات امسال آنقدر سریع پیش رفتند که نمی دانم سال آینده چه اتفاقاتی در انتظار من هستند ولی یکی از چیزهایی که حتما می خواهم ادامه بدهم، همین وبلاگ نویسی است. در همین مدت کوتاهی هم دوستان خوبی مثل حسین پیدا کرده ام و حدس می زنم در آینده دوستان بیشتری در این فضا پیدا کنم. برای من فعالیت در شبکه های اجتماعی مثل اینستاگرام یا توییتر کار چندان ساده ای نیست و فضای وبلاگ نویسی را بیشتر از هر چیزی دوست دارم. راستی عکسی که در تصویر می بینید تولد ۲۰ سالگی من است، عکس دیگری که مناسب این پست باشد را پیدا نکردم.
سلام علی جان
تولدت مبارک ? امیدوارم نه فقط موفقیت هات که دستاوردهای ۲۳ سالگیت فراموش نشدنی باشه
تا یه سنی روز تولد رو جشن می گیریم اما از یه سنی به بعد انگار روز تولد با جشن(اگه بگیریم) یه سری فکرا یا حتی غمی به سراغ آدم میاد. اونوقت مثل روز سال نو میشینیم با خودمون حساب میکنیم که چند چندیم !!
چند روزه دارم مبحث سفر قهرمانی و ارکتایپ هاشو میخونم.مطالب جذاب و حیرت آوری با خودش داره. همونطور که خودت میدونی اولین منزل سفر ، ارکتایپ ” معصوم” هست. اونجایی که امید و ایده داری که من میتونم و میشم . ممکنه گاهی ناامید و یتیم بشه اما بشدت لازمش داریم. پس بهت میگم این امید و اعتماد رو از دست نده.
همه ی ایده ها قرار نیست به سرانجام برسن اما همه ی کارآفرین ها از یه ایده ای شروع کردن.
(خیلی حرفا دارم ولی اینجا مجالش نیست . با شرح حالی که نوشتی کتاب مهره حیاتی رو توصیه میکنم. البته در کنار مطالب پروفسور یونگ )
سلام حسین جان
ممنون از تبریکت. دقیقا همان طوری که گفتی سفر قهرمانی با معصوم شروع میشه؛ یعنی رویا و آرزو. جالب اینجاست که پایان سفر قهرمانی هم دوباره برگشت به معصومه این بار معصوم پخته. در انجیل گفته شده که ( تا همچون کودکان نشوید، به بهشت خدا باز نمی گردید.) و خب صد البته باید تمام این کلمات و جملات را در قالب استعاری شنید و معنا کرد. راستش را بخواهی الان بعد از گذشت چند ماه دیگر حس ناامیدی ندارم و دارم دوباره تلاش می کنم.
خوشحالم که داری آرکتایپ های سفر قهرمانی را می خونی و خوشحال ترم که یک کتاب خوب بهم معرفی کردی که حتما می خونمش و نظرم را راجبش می نویسم.
حسین بازم ممنونم ازت